شعرخوانی نجیب بارور، شاعر افغانستانی در حضور رهبر انقلاب + فیلم (۶ فروردین ۱۴۰۳) شعرخوانی حکیم بینش، شاعر افغانستانی در حضور رهبر انقلاب + فیلم (۶ فروردین ۱۴۰۳) شعرخوانی محمدکاظم کاظمی در حضور رهبر انقلاب + فیلم (۶ فروردین ۱۴۰۳) طالبان: ایران کمی دیگر حضور مهاجران را تحمل کند واکنش سفیر سابق ایران در کابل به موضع دوگانه طالبان به حادثه تروریستی کرمان و مسکو افزایش سه برابری ابتلا و ۱۰ برابری مرگ بر اثر بیماری تب کنگو در افغانستان (۳ فروردین ۱۴۰۳) وقوع انفجار شدید در پایتخت افغانستان (۲ فروردین ۱۴۰۳) داعش عامل انفجار قندهار است (۲ فروردین ۱۴۰۳) انفجار در قندهار افغانستان ( ۲فروردین ۱۴۰۳) سرمربی تیم ملی فوتسال افغانستان: ما در جام ملت‌های آسیا تازه واردیم افغانستان، تولیدکننده عمده «شیشه» | قاچاق موادمخدر از افغانستان کاهش محسوسی نداشته است کرزی خطاب به طالبان: مدارس را به روی دختران باز کنید یک روزنامه اسپانیایی: اگر افغانستان خشخاش کشت نکند هزاران نفر در اروپا می‌میرند نمایندگان جامعه‌ تشیع افغانستان پیشنهادات خود را به‌صورت کتبی به طالبان سپردند ابراز نگرانی گزارشگران بدون مرز درباره تاثیر منفی محدودیت‌های طالبان بر چشم‌انداز رسانه‌های افغانستان لحظه افطار بازیکنان تیم ملی کریکت افغانستان + فیلم افزایش ۳۸ درصدی کودکان کار در افغانستان هشدار‌ها درباره احتمال جاری شدن سیل در ۱۵ استان افغانستان امضای تفاهمنامه میان سازمان ملی مهاجرت و بیمه سلامت برای اتباع خارجی باران شدید در هرات (۲۲ اسفند ۱۴۰۲) + فیلم
سرخط خبرها

به بهانه چهلمین روز درگذشت استاد محمدسرور رجایی

  • کد خبر: ۸۰۰۱۹
  • ۱۷ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۷:۰۱
به بهانه چهلمین روز درگذشت استاد محمدسرور رجایی
کتابش که تمام شد، اسمش را «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» گذاشت. در حقیقت مجنون خود او بود و لیلی، سرزمین غرق خونش. سرزمینی که دردها و رنج‌های آن برایش مهم‌تر از رنج‌های بیشمار خودش بود.

به گزارش شهرآرانیوز؛ امروز چهلمین درگذشت محمدسرور رجایی است. شاعر و نویسنده و پژوهشگر دل‌سوخته ای که افق فکری اش فراتر از مرزهای جغرافیایی میان ایران و افغانستان بود. نوید نوروزی، پژوهشگر تاریخ شفاهی و نگارنده کتاب «ابوعلی کجاست؟» در مطلبی به شخصیت فکری و فرهنگی وی پرداخته است.

 

توی عکس‌های هارد نگاه می‌کردم. پُر از سنگ مزار بود. هر مزار با نوشته‌ها، نوع سنگ و نقش‌هایی که بر آن بود روایت‌هایی را در ذهنم تداعی می‌کرد. شبیه حافظه گوشی خودم بود که پر از سنگ مزار شهدا و جعبه آینه‌ها و فرهنگی بود که مادران شهدا برای نسل‌های آتی به یادگار گذاشته بودند، اما یک تفاوت مهم وجود داشت. تصاویر هارد همه متعلّق به شهدای افغانستان بود. شهدایی که روی مزارشان نوشته بود محل شهادت شلمچه… طلائیه... جزیره مجنون و...

 

من از قدیم، دوستان افغانستانی خوبی داشتم که به خاطرشان سعی کرده بودم اطلاعات بیشتری از این کشور به دست بیاورم و این عکس‌ها جرقه‌ای برای ارتباط بیشتر با عکاس‌شان بود. او را می‌شناختم، محمدسرور رجایی. کتاب «در آغوش قلب ها» یش هم خوانده بودم. خواندنی‏ست و ماجراها دارد.
یکی دومرتبه با هم گپ زده بودم و کار مشترک انجام داده بودیم. کنار میزش نشستم. خیلی زود صحبت‌مان گل کرد. از افغانستان کمی حرف زدیم و من از همکلاسی افغان‌ام گفتم که به سبب مهاجر بودن نتوانست ادامه تحصیل دهد و ناراحتی‌اش بعد از سال‌ها هنوز همراهم است. قبل از اینکه ادامه دهم گفت: «نگو افغانی» در جواب چرای من ادامه داد؛ «افغانستان اقوام زیادی دارد، اما بدخواهانش تلاش کردند هویت این کشور را با یک قوم معرفی کنند و از فرهنگ کهن خود دور کنند. اسم کشور… اسم پول رایج... فعالیت‌های سیاسی و رسانه‌ای همه به آنها کمک می‌کند.»

 

مدت کوتاهی نگدشت که دوباره نزد او رفتم و با رضایت خاطر گفتم: «من دیگر نه تنها افغانی نمی‌گویم، افغانستانی هم نمی‌گویم.»

 

چطور؟

 

از دفعه قبل که صحبت کردیم می‌خواستم افغانستان را به اسمی صدا بزنم که متعلّق به همه ملتش باشد و به اسم جالبی رسیدم: آریانا.

 

لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست. پرسیدم: «شنیده بودی؟»

 

امان الله هم همین را انتخاب کرده بود.

 

امان الله کیه؟

 

دوست رزمنده‌ام است. از مبارزان بدون مرز برائت گفته‌ام؟

 

منظورت ایرانی‌هایی هستند که توی کشورهای مختلف مثل بوسنی، لبنان یا...

 

نه! منظورم افغانستانی‌هایی است که به خاطر عشق به امام و انقلاب، به ایران آمدند. شهید و جانباز شدند و اکنون در گمنامی و غربت زندگی می‌کنند. نه در کشور خود جایی دارد و نه مأمنی در اینجا. برخی از آنها ۶ ماه در افغانستان می‌جنگیدند و ۶ ماه در ایران با صدام و رژیم بعث. آن سنگ مزارها هم که دیده بودی مربوط به همین‌هاست. یکی از آنها امان الله امینی‌ست. اولین بار که به خانه‌اش رفتم به خاطر مجروحیت جبهه‌اش روی تخت دراز کشیده بود. در کنار تختش یک نوزاد هم به خواب رفته بود. گفت دخترم است. می‌خواستم نامی روی دخترم بگذارم که مرا به یاد کشورم بیاندازد. نامی که متعلّق به همه مردمم باشد و فرهنگ گذشته‌ام را در دل خود داشته باشد. از هموطنان فرهنگی‌ام از جمله محمدکاظم کاظمی مشورت گرفتم و نامش را «آریانا» گذاشتم.

 

از آن روز هر بار فرصت می‌شد کنارش می‌نشستم و او از مبارزان بدون مرز و خمینیست‌هایی می‌گفت. از مردان گمنام و دور از وطنی که هنوز کورسوی امیدی برای همبستگی ملی و آبادانی کشورشان، در دل‌شان باقی‌ست.

 

قصه هر رزمنده را که برایم تعریف می‌کرد انگار بخشی از وجود خودش را در آن قصه به تصویر می‌کشید. با کنار هم گذاشتن خاطرات آدم‌ها از شهرهای مختلف افغانستان، از شمال، جنوب، غرب و شرق کشور انگار انگار که قطعات سرزمین تکه تکه شده‌ای را کنار هم می‌چید.

 

وقتی کتاب تمام شد، اسمش را «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» گذاشت. در حقیقت مجنون خود او بود و لیلی، سرزمین غرق خونش.

 

سرزمینی که دردها و رنج‌های آن برایش مهم‌تر از رنج‌های بیشمار خودش بود. این را باغش (نشریه‌ای برای کودکان افغانستان) و در تمام روزهای زندگی‌اش بارها سروده بود.

 

آلام آریانا نیاز به شمردن ندارد، چرا که هر سینه‌ای که در آن قلبی‌ست با آن آشناست. تنها به نوشته‌ای از محمدسرور اکتفا می‌کنم که چهل روز از فراقش می‌گذرد:

 

«بیش از یک هفته است که دچار درد و التهابم. درد عمیقی از جانب شیوع ویروس منحوس آتش‌ریزِ طالبان در کشورم. هجوم فزاینده عرق‌ریز در مملکت جانم. یک هفته است جان و جهانم در تب و تاب است.»

 

منبع: مهر

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->