داستان کوتاه کودک| دوستی های کودکانه تابستانی
  • کد مطالب: ۸۹۰۲۹
  • /
  • ۰۷ آذر‌ماه ۱۴۰۰ / ۱۴:۲۵

داستان کوتاه کودک| دوستی های کودکانه تابستانی

چند روزی است که تابستان برای من زیباتر شده است، زیرا یک دوست تازه پیدا کرده‌ام.

طیبه ثابت - چند روزی است که تابستان برای من زیباتر شده است، چون یک دوست تازه پیدا کرده‌ام.

دوست تازه من خیلی هنرمند است. بلد است مثل آب خوردن، با یک تکّه کاغذ و نخ و چسب، بادبادکی زیبا درست کند. خوشحالم که دیگر تنها نیستم و می‌توانم هفته‌ای یک‌ بار او را ببینم.

درست چند روز پیش بود که صدای یک ماشین بزرگ از توی کوچه به گوش رسید. بعد هم صدای کارگرها و ترق و تروق و پیاده‌کردن وسایل را شنیدم که انگار داشتند اسباب همسایه کناری‌مان را می‌آوردند.

از پنجره نگاه می‌کردم. ناگهان چشمم به پسر کوچولویی هشت‌نه‌ساله افتاد که کنار دیوار پیاده‌رو روبه‌روی خانه‌ی ما در آن هوای گرم، زیر یک درخت نازک و کم‌برگ، روی صندلی چرخ‌دارش منتظر بود.

از مادرم اجازه گرفتم تا دم در بروم. در حیاط را باز کردم و برایش دست تکان دادم. از پشت ماسک نمی‌شد بفهمم از سلامم خوشحال شده است یا نه. جلو رفتم و گفتم: «سلام، اسم من مهرانه. کلاس سومم.» خندید! این را از چشم‌هایش فهمیدم.

گفت: «سلام. اسم من محمّده. من هم کلاس سومم.» دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش نشان می‌داد خیلی گرمش است.

گفتم: «تشنه‌‌ته؟ الان برات آب خنک می‌آرم.» خیلی زود به خانه رفتم و به مادرم گفتم: «می‌تونم برای اون پسره که تازه خونه‌شونو آورده‌ن اینجا آب خنک ببرم؟»

مادرم با لبخند یک سینی شربت آلبالو پر از تکّه‌های یخ را نشانم داد و گفت: «من از پنجره دیدمش. من سینی شربت را تا دم در می‌آرم، بعد شما ببر.» توی دلم خیلی خوشحال شدم از اینکه مادرم این‌قدر مهربان است.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.