یادکرد شهید سید‌حمیدرضا شمس حجتی، مسئول اطلاعات و عملیات لشکر ۵ نصر

  • کد خبر: ۹۶۹۶۷
  • ۰۵ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۶
یادکرد شهید سید‌حمیدرضا شمس حجتی، مسئول اطلاعات و عملیات لشکر ۵ نصر
سید‌حمیدرضا شمس حجتی طی چندین ماه مبارزه با ضدانقلاب کردستان، به‌عنوان مسئول واحد لشکر‌۵ نصر، نقش مهمی در عملیات‌ها داشت تا اینکه هنگام پاک‌سازی یکی از روستا‌های سنندج مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.

زهرا بیات | شهرآرانیوز - حمیدرضا شمس‌حجتی، فرزند محمد، دوم شهریور‌۱۳۳۸ در طبس به دنیا آمد. چندی بعد، اما خانواده به مشهد مهاجرت کرد و او در این شهر بزرگ شد. تحصیل را تا کلاس نهم دبیرستان ادامه داد و بعد از آن به خدمت سربازی رفت. روز‌های خدمت سربازی او همراه بود با به‌ثمر‌نشستن انقلاب اسلامی؛ به‌همین‌دلیل بلافاصله بعد از سربازی به عضویت بسیج درآمد تا به تأمین امنیت محلات مشهد کمک کند. با شروع درگیری‌های کردستان به‌همراه برادر مرحوم کافی، خطیب شهیر مشهدی، عازم دیواندره شد و در آنجا به عضویت سپاه در‌آمد.

طی چندین ماه مبارزه با ضدانقلاب کردستان، به‌عنوان مسئول واحد لشکر‌۵ نصر، نقش مهمی در عملیات‌ها داشت تا اینکه هنگام پاک‌سازی یکی از روستا‌های سنندج مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر این شهید بیست‌و‌یک ساله پس از تشییع روی دستان مردم انقلابی مشهد، در گلزار شهدای بهشت‌رضا (ع) به خاک سپرده شد.

از کودکی تا شهادت

بخشی از خاطرات مرحوم بی بی زهرا سجادی، مادر شهید شمس‌حجتی
یکی از اقوام به خاطر خوب بودن درس‌های حمیدرضا در دبستان، دفتری به او هدیه داده بود که خیلی قشنگ، خط کشی شده و طرح دار بود. یک روز یکی از دوستانش در مدرسه دفتر را دیده و گفته بود: «خوش به حالت؛ چه دفتر قشنگی داری. کاش من هم مثلش را داشتم.» با شنیدن صحبت‌های دوستش، گفته بود: «کاری ندارد»؛ دفترش را از وسط نصف کرده بود تا هر دو نفر از آن دفتر داشته باشند.

یک بار در خیابان، دو نفر را دیده بود که به خاطر ۵۰۰ تومان با هم جر و بحث می‌کردند و به خدا و قرآن قسم می‌خوردند. حمیدرضا وقتی صحبت‌های آن‌ها را شنیده بود، گفته بود: «من ۵۰۰ تومان را به شما می‌دهم، ولی به قرآن قسم نخورید.» آن دو نفر گفته بودند: «به تو ربطی ندارد.» حمیدرضا دوباره از آن‌ها خواهش کرده و کلی صحبت کرده بود تا متقاعدشان کند برای یک مشکل کوچک مالی به قرآن قسم نخورند.

یک روز در راه مدرسه، فرد نابینا و فقیری را می‌بیند که کنار خیابان نشسته است. ۲ تومان همراه خود داشته و همان را روی دستمال مرد می‌گذارد. دوستش وقتی از کنار آن مرد رد می‌شود، پول‌های او را برمی دارد و به حمیدرضا نشان می‌دهد. حمیدرضا می‌گوید: «چرا این کار را کردی؟» دوستش می‌گوید: «ولش کن! او که کور است و نمی‌بیند.»

حمیدرضا می‌گوید: «ولی تو که کور نیستی. کار اشتباهی کردی.» دوستش متقاعد نمی‌شود و می‌گوید: «مردم دوباره برایش پول می‌ریزند.» حمیدرضا می‌گوید: «تو هرچه بخواهی من به تو می‌دهم. به اندازه همان پولی که برداشتی می‌دهم، ولی الان همراهم نیست. بیا این کیف من مال تو، اما پول را بگذار.» خلاصه که آن پسر با التماس و درخواست زیاد حمیدرضا، پول را سر جایش گذاشته بود. حمیدرضا به او گفته بود: «تو دیگر دوست من نیستی و از فردا دیگر حق نداری با من راه بروی.»

اوایلی که بهشت رضا درست شده بود، رفتیم آنجا. جلو غسالخانه، دو جوان درحال صحبت با هم بودند و به اسلام و امام خمینی (ره) بی احترامی می‌کردند. حمیدرضا با آن‌ها کلی کلنجار رفت. پرسیدیم: «چرا این کار را کردی؟» گفت: ««به اسلام توهین می‌کردند و باید جوابشان را می‌دادم.» گفت: «هر کس جلو من به اسلام توهین کند، جوابش را می‌دهم.» عاشق امام (ره) و اسلام بود.

دفعه آخری که می‌خواست به جبهه برود، همگی برای بدرقه به ایستگاه قطار رفتیم. در مدتی که منتظر قطار بودیم، سرش را روی زانو‌های من گذاشته بود و به من نگاه می‌کرد. هیچ وقت این کار را نکرده بود. برادرش با ماشین رفته بود دنبال همسر و مادر خانمش. همسر برادرش وقتی رسید، یک قرآن و مفاتیح به عنوان هدیه به حمیدرضا داد. خیلی خوشحال شد و و بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

قبل از شهادت حمیدرضا خواب دیدم که داخل باغی هستم. مرا صدا زد که «مادر بیا.» به اتفاق او داخل باغی شدیم. آنجا افرادی با لباس‌های سبز و صورت‌های نورانی حضور داشتند. دورتادور باغ را گل‌های محمدی و گل‌های سفید پر کرده بود. همه به حمیدرضا سلام می‌کردند. به وسط باغ که رسیدیم، شتری آمد و حمیدرضا سوارش شد. یک شال سبز به دور گردن حیوان انداخت و شتر پرواز کرد و رفت. من که تعجب کرده بودم، گفتم: «شتر که پرواز نمی‌کند! حمیدرضا کجا می‌روی؟» گفت: «بعدا می‌فهمی.» چند روز بعد معنی پروازش را فهمیدم.

شهید به روایت هم رزمان

در یکی از عملیات‌ها با اسلحه‌های ژ‌۳، ۱۰ تیر بیش از حد معمول شلیک کرده بودیم. وقتی برگشتیم، به حمیدرضا گفتیم که فشنگ نداریم. یادم هست خیلی عصبانی شد که «فشنگ‌ها را به کسی زدید؟ چطور زدید؟ چرا اسراف می‌کنید؟» گفت: «این‌ها بیت‌المال است؛ اگر الان فشنگ‌هایمان تمام بشود و توی دام بیفتیم، چیزی نداریم از خودمان دفاع کنیم.»

در یک عملیات در جاده سنندج در‌حال اسکورت گروهی بودیم. ضدانقلاب به ستون ما کمین زدند. کمین آن‌ها خیلی خطرناک بود. درهمان فرصت کم، حمیدرضا خیلی سریع از خودرو پایین آمد و بچه‌ها را طوری سازمان داد که دشمن نتوانست نه به پشت ستون ما و نه به جلو ستون حمله کند. در آن زمان، تنها یک فرمانده با درایت و باهوش و شجاع می‌توانست چنین کار مهمی انجام بدهد. جالب اینکه نه‌تن‌ها تلفات ندادیم، که تمام افراد دشمن را با یک تصمیم درست او به هلاکت رساندیم.

نزدیک مقر ما در کردستان، قبرستانی بود که ضدانقلاب، کشته‌هایش را در آنجا دفن می‌کردند. هرچند وقت یک‌بار به‌صورت دسته‌جمعی به آنجا می‌آمدند و علیه اسلام و دین و امام خمینی (ره) شعار می‌دادند و نامه‌هایی بین مردم پخش می‌کردند. ما به‌اتفاق حمیدرضا با لباس شخصی رفتیم بین آن‌ها. به‌محض شعار‌دادن آن‌ها را دستگیر کردیم و به مقر بردیم. در مقر حمیدرضا با لحن بسیار خوبی، با این افراد صحبت کرد و از آثار و برکات جمهوری اسلامی گفت. از اینکه امام خمینی (ره) منجی ما شده و ما را از اسارت رژیم ستمشاهی نجات داده است. به‌نوعی آن‌ها را ارشاد و راهنمایی کرد. آن‌قدر شیوا سخن می‌گفت که آن افراد همان‌جا گریه کردند. از کار‌های خود پشیمان و نادم بودند.

برای پاک‌سازی منطقه‌ای رفته بودیم. خانه‌ای بود که آن را محاصره کرده بودیم و به افرادش می‌گفتیم که تسلیم شوند و بیرون بیایند، ولی آن‌ها تسلیم نمی‌شدند. حمیدرضا آرپی‌جی را برداشت که خانه را مورد‌هدف قرار بدهد، ولی گلوله آرپی‌جی عمل نکرد. نشست و آرپی‌جی را درست کرد. وقتی برای بار دوم می‌خواست شلیک کند مورد اصابت گلوله یک سیمینوف قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت رسید.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->