داستان کوتاهی درباره یک توان‌یاب | سحر در سحرگاه
  • کد مطالب: ۱۳۴۱۸۳
  • /
  • ۱۲ آذر‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۵:۴۰

داستان کوتاهی درباره یک توان‌یاب | سحر در سحرگاه

فرشته‌های آسمان در آن شب پرستاره شاهد اتفاقی بودند، اتفاقی که هیچ چشم آدمی آن را ندید.

فاطمه ابراهیمی-یازده ساله- فرشته‌های آسمان در آن شب پرستاره شاهد اتفاقی بودند، اتفاقی که هیچ چشم آدمی آن را ندید. هنگام سحر بود که صدای در شنیده شد.

یکی از آدم‌های مهربان که در آسایشگاه کار می‌کرد به طرف در رفت. سبدی را دید و صدای نوزادی که لای پتویی پیچیده شده بود و بی‌صبرانه گریه می‌کرد. در تاریک و روشن سحری، اثری از کسی نبود.

نگهبان شب سبد را برداشت و از میان درختان همچون بهشت فیاض‌بخش گذشت. کودک آرام گرفته بود و دیگر از تنهایی نمی‌ترسید. کارکنان آسایشگاه که از ماجرا باخبر شدند، با مهربانی به او رسیدگی کردند.

خانم پرستار «بخش‌نوزادان» نامه‌ای را همراه نوزاد پیدا کرد که در آن نوشته بودند اسم دختر نوزاد سحر است و به دلیل بیماری، توان نگهداری و درمان را ندارند. سحر کوچولو را به بخش نوزادان بردند.

روز‌ها گذشت. فصل‌ها از پی هم آمدند و ۳ سال با سرعت برق و باد گذشت. درست وقتی که سحر می‌توانست روی پا‌های خود بایستد، یک نفر در بهشت فیاض‌بخش را کوبید.

فرشته‌ها داشتند با خوشحالی روی آسمان فیاض‌بخش بال می‌زدند و انگار اتفاق خوبی در راه بود. درست وقتی مادر و پدر سحر نبودند که بزرگ شدن دخترشان را ببینند، آقا و خانم مهربانی که فرزندی نداشتند به آسایشگاه آمدند.

بچه‌ها توی حیاط داشتند بازی می‌کردند، اما آن خانم و آقای مهربان به بخش خردسالان رفتند. سحر داشت به پنجره نگاه می‌کرد که لبخندی مهربان را دید. دلش پر از ستاره‌ی شادی شد.

فرشته‌های آسمان هم شادی می‌کردند. خانم و آقای مهربان او را به فرزندخواندگی قبول کردند. هنوز ۲ هفته نگذشته بود که دختر کوچولو را به بخش جراحی بیمارستان کودکان بردند و مشکل مادرزادی صورت سحر که نمی‌توانست درست غذا بخورد و درست حرف بزند برای همیشه برطرف شد.

آن‌ها به‌راستی عاشق کودکی بودند که خدا برایشان از بهشت خود فرستاده بود. سحر خیلی خوشحال بود که می‌توانست بگوید «مامان»، که بگوید «بابا».

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.