داستان کوتاهی درباره یک توان‌یاب | شوق زندگی
  • کد مطالب: ۱۳۴۱۸۴
  • /
  • ۱۲ آذر‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۶:۱۴

داستان کوتاهی درباره یک توان‌یاب | شوق زندگی

هوای آسایشگاه فیاض‌بخش پر شده بود از برگ‌های رنگارنگی که پر از شادی بود.

نازنین جلایری-16 ساله- هوای آسایشگاه فیاض‌بخش پر شده بود از برگ‌های رنگارنگی که پر از شادی بود. درچشم‌هایش بازی‌گوشی و شور و شوق کودکانه پیدا بود.

چهره پرانرژی‌اش نشان می‌داد به دنبال کشف چیزهای تازه است. کلاس چهارم بود. مدتی بود که در کارهای هنری مثل تئاتر فعالیت می‌کرد. یک روز که داشت برای اجرای تئاتر آماده می‌شد، اتاقی تاریک در مؤسسه توجه او را به خود جلب کرد.

با آنکه از بچگی در مؤسسه بزرگ شده بود، تاحالا آن اتاق را ندیده بود. کنجکاوی‌هایش اجازه نمی‌داد در برابر آن اتاق بی‌تفاوت باشد. پس به سمت اتاق رفت. کمی به اطراف نگاه کرد.

اتاق تاریک بود. پس از چند دقیقه، توانست کلید برق را پیدا کند. وقتی اتاق روشن شد، از چیزی که دیده بود آن‌قدر شگفت‌زده بود که صدای مربی را که او را برای تئاتر صدا می‌زد نمی‌شنید. اتاق پر از قفسه‌های کتاب بود، کتاب‌هایی که هیچ‌کدام درسی نبودند.

یوسف فهمید که وارد کتابخانه شده اســـــت. به سمت قفسه‌ها رفت و کتابی را برداشت. روی کتاب نوشته بود «ماجراهای آقای جیرجیرک». همان‌طور که داشت به تصویر روی کتاب نگاه می‌کرد، صدای افتادن تخته‌ی کوچک روی دیوار را شنید.

وقتی تخته را برداشت، دید که روی آن خط‌های عجیبی کشیده شده است. بالای تخته بزرگ بزرگ نوشته بود: «آموزش موسیقی» یوسف زیر لب نوت‌های موسیقی را زمزمه کرد: «دو، ر، می، فا...» از این کار خیلی خوشش آمد.

همان لحظه مربی وارد اتاق شد و گفت: «تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟! بیا. همه منتظر تو هستند! یوسف به تخته نگاه کرد. آقای مربی گفت: «نظرت چیست به جای تئاتر موسیقی کار کنی؟ البته باید حواست باشد تمرین‌های شنا و پینگ‌پنگ را هم انجام بدهی.»

یوسف خیلی خوشحال شد. حالا چند ماهی بود او علاوه بر ورزشکار بودن، موسیقی‌دان کوچک مؤسسه هم بود. او آرزو کرد بتواند در آینده شناگر ماهری باشد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.