داستان کودک و نوجوان | شوخی‌شوخی، جدی شد!
  • کد مطالب: ۱۳۵۲۸۵
  • /
  • ۲۸ آبان‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۲:۴۰

داستان کودک و نوجوان | شوخی‌شوخی، جدی شد!

اولش همه‌چیز یک شوخی بود، یک شوخی جذاب و دوست‌داشتنی.

بهاره قانع‌نیا- اولش همه‌چیز یک شوخی بود، یک شوخی جذاب و دوست‌داشتنی. اما مثل همه شوخی‌های خنده‌دار جهان، وقتی طولانی شد، کم‌کم از مزه افتاد و حوصله‌مان از تکرارش سر رفت.

مثلا اوایل فکر کردن به این موضوع ‌که مدتی از شروع مدرسه‌ها گذشته است اما ما لمیده‌ایم جلو تلویزیون و به جای نشستن پشت میز و نیمکت مدرسه و گوش دادن به توضیحات معلم، توی خانه پای گوشی خمیازه‌های کش‌دار می‌کشیم، خنده‌دار بود ولی ادامه‌اش خیلی لوس شده بود و نه‌تنها خنده‌مان نمی‌انداخت که گاهی گریه‌آور هم بود.

فکر کنید سال تحصیلی نو شود. دفتر ‌‌و کتاب و لوازم نوشتن نو شوند. حتی فرم مدرسه نو شود اما ما هم‌چنان توی خانه پشت صفحه کامپیوتر نشسته باشیم و دوستان جدیدمان را در فایل‌های ویدئویی مشاهده کنیم.

تازه بماند که مامان‌باباها هم دستشان آمده باشد چطور می‌توانند با ارائه راهکارهایی هوشمندانه جلو هدر رفت انرژی ما را سر کلاس آنلاین بگیرند.

مثلا همین مامان، امسال از اول مهر و هم‌زمان با شروع کلاس‌های آنلاین مدرسه، تمام‌مدت کتاب قطوری دستش می‌گیرد و می‌نشیند در زاویه‌ای از خانه، طوری که من او را نبینم اما او کاملا می‌تواند مرا زیر نظر داشته باشد تا هروقت که حواسم پرت ‌شد یا دستم سمت گوشی رفت تا چتی با دوستانم راه بیندازم، با تک سرفه‌ای یا سؤالی حواس پرتم را جمع کند و بر‌گرداند سر کلاس.

بله، حالا هیچ چیز شبیه به گذشته نیست. حتی مامان‌بابا‌ها هم عوض شده‌اند.

توی همین فکرها بودم که اسمم را شنیدم. از ترس رنگم پرید. معلم ریاضی داشت صدایم می‌کرد. با استرس علامت دست را فشردم و درخواست صدا و ‌دوربینم را فعال کردم.

اعتراف می‌کنم استرس مجازی کم از حقیقی‌اش نیست.

آقا معلم‌ چندتا معادله نوشت پای تخته و از من خواست حلش کنم.

طبق معمول تمام جلسات ریاضی مثل پرنده‌ای در قفس از پشت صفحه کامپیوتر شروع کردم به پرپر زدن. به هر جان‌کندنی بود شکسته‌بسته معادله‌ها را حل کردم.

زنگ تفریح اول که خورد نفس راحتی کشیدم. ولو شدم روی میز. همان لحظه مامان مثل یک فرشته از آسمان رسید و یک لیوان شیرکاکائوی داغ کنار دستم گذاشت.

سرم را بلند کردم و با لبخند گفتم: مامان تو همیشه می‌شنیدی آنچه را که نمی‌گفتم!

مامان لبخندی زد ‌و گفت: هم می‌شنیدم‌، هم‌ می‌دیدم، هم می‌فهمیدم، هم حس می‌کردم و هم خیلی چیزهای دیگر!

سرم را کج‌کردم‌ و‌ گفتم: دلم برای همه چیز تنگ شده. شما که این‌قدر دانا هستید، بفرمایید من را راهنمایی کنید و بگویید کی زندگی روی زمین برمی‌گردد به روزگار عادی.

چه موقع من برمی‌گردم مدرسه و زنگ‌های تفریح به جای درازکشیدن روی تخت، توی حیاط می‌دوم؟

مامان روی صندلی کناری‌ام نشست و توی چشم‌هایم نگاه کرد ‌‌و گفت: می‌دونم پسرم. این مدت خیلی سخت گذشت برای همه ما، ولی این اتفاق‌ها تلنگری بود برای همه مردم دنیا که خیلی زندگی را سخت نگیرند.

حالا ان‌شاءا... بعد از این روزگار وحشتناک همه‌گیری کرونا، دنیا عوض می‌شود، زندگی دگرگون می‌شود، جهان تغییر می‌کند و آدم‌ها یک مدل بهتری می‌شوند.

با تعجب پرسیدم: مثلا چه مدلی؟

مامان کمی فکر کرد و گفت: شاید قدرشناس‌تر، مهربان‌تر، آسان‌گیرتر، دلسوزتر. نمی‌دانم اما هرچه باشد بالأخره در این مواقع آدم قدر زندگی را بیش از قبل می‌داند.

زنگ تفریحمان تمام شد و معلم ادبیات‌ آمد سرکلاس و سلامی کرد و با صدای بلند خواند: قصه تلخی‌اش دراز مکن! زندگی روزگار کوتاهی‌ست.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.