داستان کودک | بیماری مامان
  • کد مطالب: ۱۳۷۵۲۹
  • /
  • ۰۹ آذر‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۴:۳۰

داستان کودک | بیماری مامان

مامان‌فیله مریض شده بود. نمی‌توانست از جایش بلند شود.

مینو راد - صبح بود اما با همه‌ی صبح‌ها فرق داشت. مامان‌فیله مریض شده بود. نمی‌توانست از جایش بلند شود. فیلاپیلا، فیل کوچولوی عینکی، دلش می‌خواست کاری بکند.

از لانه بیرون رفت. سنجاب کوچولو را صدا زد. سنجاب کوچولو که آن نزدیکی‌ها بود صدای او را شنید و از درخت پایین آمد.

سلام کرد و گفت: «فیلاپیلا، ناراحتی؟» فیلاپیلا جواب سلامش را داد و گفت: «مامان‌فیله مریض شده. باید کاری بکنم، یک کاری که خوشحالش کند و آن را دوست داشته باشد.»

یک‌دفعه خرگوش کوچولوی بازیگوش پیدایش شد. گفت: «چه صبح خوبی! برویم بازی! برویم بازی!» سنجاب کوچولو گفت: «مثلا چه بازی‌ای؟»

خرگوش کوچولو گفت: «مثلا دنبال پروانه‌ها برویم یا تا لب رودخانه مسابقه‌ی دویدن بگذاریم.» فیلاپیلا گفت: «شما بروید. من نمی‌توانم بیایم.»

خرگوش کوچولو گفت: «چرا نمی‌توانی؟!» فیلاپیلا سرش را انداخت پایین و گفت: «مامانم مریـــض اســـت. می‌خواهم برایش کاری بکنم، کاری که خوشحالش کند.»

خرگوش کوچولو گوش‌هایش را بالا و پایین برد و گفت: «مامانت خوب می‌شود. لازم نیست برایش کاری بکنی. بیا برویم بازی.»

فیل کوچولو سرش را این طرف و آن طرف تکان داد و گفت: «نه! شما بروید.» خرگوش کوچولو دوید و گفت: «سنجاب کوچولو! بیا من و تو برویم.»

سنجاب کوچولو گفت: «من هم پیش فیلاپیلا می‌مانم.» خرگوش کوچولو همان‌طور که دور می‌شد گفت: «خب نیایید! خودم می‌روم!»

سنجاب کوچولو روی پشت فیلاپیلا پرید. سرش را ناز کرد و گفت: «می‌خواهی چه‌کار کنی؟»

فیلاپیلا به شاخه‌ی درخت روبه‌رویش نگاه کرد و گفت: «مامانم حتما گرسنه است. او برگ این درخت را خیلی دوست دارد.»

بعد خرطومش را دراز کرد. روی 2 تا پایش ایستاد اما از شاخه درخت خیلی فاصله داشت. سنجاب کوچولو خندید و گفت: «این کار برای من خیلی راحت است!»

او از پشت فیلاپیلا روی شاخه‌ی درخت پرید. بعد برگ‌ها را یکی‌یکی چید و انداخت روی زمین. فیلاپیلا هم برگ‌ها را جمع کرد و به لانه برد.

او برگ را توی دهان مامان‌فیله گذاشت. مامان‌فیله آهسته‌آهسته برگ‌ها را جوید. یکدفعه صدایی آمد. فیلاپیلا رفت بیرون.

خرگوش کوچولو بود با یک سطل بزرگ. از لب رودخانه آب آورده بود! سرش را انداخت پایین و گفت: «این آب را برای مامان‌فیله آوردم. ببخشید. سطل سنگین بود، کمی از آب ریخت.»

فیلاپیلا از خرگوش کوچولو تشکر کرد. سطل آب را برای مامان‌فیله برد. مامان‌فیله برگ‌ها و آب را که خورد حالش بهتر شد. بلند شد و ایستاد.

گفت: «حالم بهتر است. برای ناهار یک سوپ خوشمزه برای تو و دوستانت درست می‌کنم!»

فیلاپیلا وقتی دید حال مامان‌فیله بهتر شده است، از او اجازه گرفت و با دوستانش برای بازی بیرون رفت.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.