داستان کودک | ماه کامل
  • کد مطالب: ۱۵۰۵۳۳
  • /
  • ۱۳ فروردين‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۲:۵۴

داستان کودک | ماه کامل

سلام حرفی زیباست. پذیرفتن آغازی دوباره و از راه رسیدن حس و حالی تازه است.

بهاره قانع نیا - سلام حرفی زیباست. پذیرفتن آغازی دوباره و از راه رسیدن حس و حالی تازه است. سلام مثل نسیمی ملایم زندگی را لطیف و قشنگ می‌کند به‌ویژه اگر از طرف خداوند باشد.

امسال ماه دل‌نواز رمضان در بهار آمد و همراه با شکوفه‌ها و باران به ما سلام کرد.
البته من هم سلام متفاوتی به او دادم. امسال من روزه‌اولی بودم و شوق این مسئله در چشم‌هایم برق می‌زد. از اول تعطیلات عید منتظر لحظه رسیدنش بودم تا اینکه ماه مهمانی خدا از راه رسید و من سر سفره‌ی بی‌نهایتش مهمان شدم.

با امروز، ۱۱ روز است که تا اذان مغرب روزه‌ی کامل گرفته و لبخند روی لب‌های مامان و بابا آورده‌ام.

به نظرم، روزه‌ی کامل واژه‌ای قشنگ است و آدم را به یاد ماه کامل می‌اندازد. دیشب، بابا موقع سحر، جلو چشم همه رو به من گفت: «پارساجان، فکر می‌کنم دیگر خیلی بزرگ شده‌ای چون آن‌قدر تحملت بالا رفته است که می‌توانی روزه‌هایت را کامل و بی‌وقفه بگیری. حالا دیگر با خیال راحت می‌توانم مسئولیت‌های بزرگی‌تری به تو بسپارم چون مطمئنم از پسش برمی‌آیی.»

با حرف بابا بال درآوردم و شبیه هر چیزی شدم که بال و پر دارد! از ذوق، توی آسمان‌ها سیر و سفر می‌کردم که مامان یک کفگیر دیگر برایم پلو ریخت و گفت: «بخور جان بگیری، فدایت بشوم!»

خندیدم و گفتم: «واقعا دستتان درد نکند! خیلی خوش‌مزه بود و چسبید، هم حرف بابا هم سحری مامان، اما می‌خواهم اعتراف کنم روزه گرفتن آن‌قدرها هم که فکرش را می‌کردم برایم پیچیده و عجیب و غریب نبود.

باور کنید روز اول غم و نگرانی اینکه آیا می‌توانم از اذان صبح تا اذان مغرب صبر کنم یا نه کلافه‌ام کرده بود. اینکه ذهنم درگیر گرسنگی و تشنگی شود اذیتم می‌کرد. دلم می‌خواست لحظه‌های قشنگ این ماه در من به یک پیروزی پربرکت تبدیل شوند.»

بابا ناباورانه نگاهی به مامان انداخت. مامان هم از ذوق، لبخند قشنگی زد. حاضر نبودم آن لحظه را با همه‌ی زیبایی‌های دنیا عوض کنم. این ماه دل من را پیش خود نگه داشته بود. در من تابیده و مثل نور روشنم کرده بود.

مامان گفت: «حالا که نوری به این قشنگی در دلت تابیده ‌‌و حالت این‌قدر خوب است، بیا و برای خودت یک برنامه‌ی خوب بچین. بگذار این اولین سالی که به قول خودت مثل ماه کامل شده‌ای، برایت خاطره‌انگیز و به‌یادماندنی شود.»

بابا حرف مامان را تأیید کرد و گفت: «آره پارساجان. چشم که بر هم بزنی، این یک ماه مثل یک رؤیای شیرین زودگذر تمام می‌شود، البته تمام تمام نه!»

پرسیدم: «یعنی چه که تمام می‌شود اما تمام نمی‌شود؟!»

بابا گفت: «یعنی آثارش تا سال‌ها روی زندگی و فکر و روحت باقی می‌ماند. حتی ممکن است مسیر زندگی‌ات را زیر و رو کند.»

مامان گفت: «قرن نو، سال نو، فصل نو، ماه نو. خوش به حالت پارساجان! روی چه نقطه‌ی قشنگی در مسیر زندگی‌ات ایستاده‌ای!»

با شنیدن حرف‌های مامان و بابا حسابی مشتاق شدم که بدانم چه کاری می‌توانم انجام بدهم تا این لحظه و این ماه و این سال برایم ماندگار شود.

پرسیدم: «خب تا اینجا که گفتید خیلی موافقم، امّا چه کاری می‌توانم بکنم که این خاطرات خوب برایم در مسیر زندگی ثبت شود و به قول مامان این نقطه‌ی قشنگ از ذهنم پاک نشود؟»

بابا گفت: «خودت کمی فکر کن! اما من پیشنهاد می‌کنم مثلا بخشی از قرآن را حفظ کنی یا کتاب تازه‌ای را شروع به خواندن کنی یا اشعار شاعران قدیم و جدید را بخوانی و در خاطر بسپاری.»

مامان گفت: «من هم پیشنهاد می‌کنم هنر تازه‌ای یاد بگیری، مهارتی که در زندگی آینده به کارت بیاید.»

ناگهان جرقه‌ای توی ذهنم زد. گفتم: «من همیشه دوست داشتم یک کتابخانه‌ی چوبی برای خودم درست کنم. به نظر شما می‌توانم در این ماه این کار را شروع کنم؟»

بابا کف دستش را گرفت سمتم و گفت: «بزن قدش که خودم تا آخرش کنارتم!»

مامان همان‌طور که لیوان‌هایمان را پر از آب می‌کرد، گفت: «من هم هستم. هرچه‌ هزینه‌ی ابزار و ملزوماتش شد، هدیه‌ی من به پسر دسته‌گلم! حالا هم زود آب بخورید و مسواک بزنید که دیگر چیزی تا اذان نمانده است.»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.