داستان کودک | کلاه پشمی آقابزرگه
  • کد مطالب: ۱۵۳۸۰۵
  • /
  • ۲۰ اسفند‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۳:۱۲

داستان کودک | کلاه پشمی آقابزرگه

دانه‌های برف دانه‌دانه داشت از آسمان پایین می‌ریخت و هوا را حسابی یخ و برفی کرده بود. کلاغ‌سیاهه نه لانه داشت، نه غذا.

لیلا خیامی - هوا که سرد می‌شود، پرنده‌های زیادی را آن بیرون توی سرما می‌بینید. حتما شما هم از آن آدم‌هایی هستید که دل مهربانی دارند و دوست دارند توی سرما و برف یک جای گرم و نرم برای پرنده‌ها دست و پا کنند.

آقابزرگه و ننه‌بزرگه هم این‌جور بودند، ۲ تا آدم پیر با ۲ تا دل مهربان.

دانه‌های برف دانه‌دانه داشت از آسمان پایین می‌ریخت و هوا را حسابی یخ و برفی کرده بود. کلاغ‌سیاهه نه لانه داشت، نه غذا. مانده بود تک و تنها زیر برف. نمی‌دانست کجا برود و کجا نرود.

همین‌جور وسط برف‌ها پرید و پرید تا رسید به خانه‌ی آقابزرگه و نشست لب دیوار و قارقار غصه‌داری سرداد. آقابزرگه که دلش خیلی مهربان بود، از پشت شیشه کلاغ‌سیاهه را دید و صدای غصه‌دارش را شنید.

داد زد و به ننه‌بزرگه گفت: ننه‌بزرگه‌جان! کلاغ بیچاره مانده توی سرما. نه لانه دارد و نه دانه. ننه‌بزرگه که از آقابزرگه هم دلش مهربان‌تر بود، نچ‌نچ‌کنان آمد کنار پنجره و نگاهی به بیرون انداخت و گفت: باید برایش کاری بکنیم.

آقابزرگه گفت: اگر گربه‌ای چیزی بود، در زیرزمین را باز می‌کردم برود آنجا یک گوشه‌ی گرم و نرم برای خودش پیدا کند، اما کلاغ که توی زیرزمین نمی‌رود.

ننه‌بزرگه فکری کرد و در حالی که چشم‌هایش از شادی برق می‌زد، گفت: خب، کلاغه که به زیرزمین نمی‌رود، ما زیر‌زمین را برایش می‌آوریم بیرون!

بعد هم همان‌جور که آستین‌هایش را بالا می‌زد، به آقابزرگه گفت: بلند شو مرد، برویم ببینیم تو زیرزمین چی پیدا می‌کنیم تا بیاوریم، بگذاریم لب دیوار و بشود لانه‌ی کلاغه.

آقابزرگه با عجله مثل اسپند که روی آتش ریخته باشند، از جایش پرید و گفت: آفرین ننه‌بزرگه! فکرت خیلی خوب کار می‌کنه! اگر درس را ادامه می‌دادی، دکتری، پروفسوری، چیزی می‌شدی! بعد هم راه افتاد دنبال ننه‌بزرگه سمت زیرزمین.

زیرزمین پر از خرت و پرت بود. آقابزرگه بین خرت‌وپرت‌ها چشمش به کلاه پشمی‌اش افتاد و گفت: کلاه پشمی‌ام! خیلی وقت بود ندیده بودمش. پس اینجا بود!

ننه‌بزرگه اخمی کرد و گفت: حالا وقت دنبال کلاه گشتن نیست. باید یک لانه برای کلاغه دست و پا کنیم. هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره چشم‌هایش از شادی برق زد و گفت: گفتی کلاه پشمی! کلاه خوبی بود. باید لانه‌ی گرم و نرمی باشد.

آقا بزرگه که انتظار این حرف را نداشت، سرش را خاراند و گفت:، اما من کلاهم را خیلی دوست دارم. ننه‌بزرگه همان‌جور که دستش را دراز کرده بود تا کلاه را از روی کمد قدیمی بردارد، گفت: خب وقتی چیزی را دوست داری و به کسی ببخشی خیلی بهتر است.

نگران نباش! سر تو هم بی‌کلاه نمی‌ماند! یک کلاه پشمی جدید برایت می‌بافم. این‌جوری شد که آقابزرگه و ننه‌بزرگه کلاه پشمی را برداشتند و کمی خرده چوب تویش ریختند و بردند و یواشکی آن را گذاشتند یک گوشه روی دیوار، جایی که نه برف رویش بریزد و نه باد تکانش بدهد.

دو سه دانه گردو هم شکستند و گذاشتند توی کلاه که بشود شام کلاغ‌سیاهه. کلاغ سیاهه وقتی لانه‌ی گرم و نرم پشمی و شام آماده و خوش‌مزه را دید، قارقاری کرد و غصه‌هایش مثل برف که آفتاب رویشان تابیده باشد، آب شد.

آن وقت با خوش‌حالی پرید و نشست توی لانه‌ی جدیدش و مشغول نوک زدن به گردو‌ها شد. آقابزرگه و ننه‌بزرگه هم رفتند توی خانه و پشت پنجره نشستند و همان‌جور که همسایه‌ی تازه‌شان را نگاه می‌کردند، شروع کردند به گلوله کردن کلاف‌های پشمی کاموا.

برای چی؟ خب معلوم است! برای کلاه جدید پشمی آقابزرگه.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.