صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

توانشهر

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

رای فاطمه عجیب‌تر این است که در آن لحظات گاهی احساس شادی می‌کرده است؛ «نمی دانستم چرا در اوج لحظه مصیبت گاهی احساس خوش حالی عمیقی داشتم، وقتی آن آدم‌ها را با دنیایی از ذوق و امید می‌دیدم که مشاهده یک بیمار مرگ مغزی برایشان مثل معجزه بود.

تکتم جاوید | شهرآرانیوز؛ «۲۴ ساعت دوزانو جلوی ضریح نشسته بودم و فقط ضجه می‌زدم که یا امام رضا (ع) تو پسر داری، تو پسر عزیز داری، تو پدر و مادر داری، می‌دانی چقدر سخت است جوان از دست برود. می‌خواستم آن قدر آنجا بنشینم و زار بزنم تا جوابم را بدهد. یک روز تمام -گرسنه و تشنه- فقط اشک ریختم. طوری که خادم‌ها نگران حالم شده بودند و می‌خواستند تا بلایی سرم نیامده است اورژانس خبر کنند. گفتم کاری به من نداشته باشید، می‌خواهم همه تلاشم را بکنم. شب بعد که از رواق دارالحجه بالا آمدم و گوشی همراهم را روشن کردم، یکی از دوستان پزشکم خبر داد که مهدی مرگ مغزی شده و از من خواست برای جلب رضایت پدر و مادرش برای اهدای اعضایش بروم بیمارستان.»

دکتر فاطمه درج ور تنها عمه مهدی است که پس از چند ماه از درگذشت او، به بهانه روز اهدای عضو روز‌های سخت شنیدن مرگ مغزی و بخشیدن اعضای برادرزاده اش مهدی درج ور را برایمان شرح می‌دهد. روز‌هایی که از آن با تعبیر «هجوم توأمان حس غریب غم و شادی» یاد می‌کند و می‌گوید: «روز‌هایی هست که آدم احساسات ناشناخته‌ای را تجربه می‌کند.»

برای ماندنش یک شبانه روز دعا کردم

«صبح رسیده بودم شمال، برای کلاس‌های دانشگاه. یکی دو ساعتی گذشته بود و با همکارم در اتاق نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد. خانم برادر کوچکم پشت خط بود. گفته بودند به کسی چیزی نگوید، اما دلش طاقت نیاورده بود. کلمات را با زبانی قفل شده ادا می‌کرد. فقط شنیدم که گفت: مهدی به دنبال یک ضربه ناگهانی به سرش به کما رفته و اوضاعش اصلا خوب نیست.»

خیلی از آن لحظه و گفتگو‌هایی که پشت تلفن بینشان ردوبدل شده، چیزی به خاطر فاطمه نمانده جز بهت و اینکه بی اختیار عین آب ریخته بود روی زمین. هرچه بیشتر وارد جزئیات ماجرا می‌شویم، فاطمه نفس‌های عمیق تری می‌کشد و مکث هایش طولانی‌تر می‌شود. انگار بخواهد جلوی اشک هایش را بگیرد تا تمرکزش بر جزئیات روایت باقی بماند. گاهی از دورتر به ماجرا نگاه می‌کند: پارسال خیلی سال بدی بود. دو نفر فوتی داشتیم، آن هم بدون دلیل و خیلی غیرمنتظره. دلم گواهی می‌داد که خبر بد دیگری در راه است با اینکه قلبم به دنبال یک پایان خوش می‌گشت.‌

می‌گوید: «کاری جز گریه و شیون کردن نداشتم تا زمانی که همکارم مرا به ورودی شهر رساند و سوار اولین خودرو کرد. مسیر را خرد خرد آمدم تا فقط برسم. گریه هایم دل بقیه مسافران را هم به درد آورده بود و گاهی با من همراهی می‌کردند.» به مشهد که می‌رسد مقصدش حرم امام رضا (ع) است نه جایی دیگر و نه حتی بیمارستان. باید دعا می‌کرد، تنها کاری که از دستش برمی آمد. فاطمه ادامه می‌دهد: «توی راه بودیم که دوست پزشکم تماس گرفت و پرسید پسری به نام مهدی و فامیلی شما اینجاست، با شما نسبتی دارد؟ وقتی تأیید مرا گرفت، دلداری ام داد که من کنارش هستم. بعد هم لحظه به لحظه از احوالش به من خبر می‌رساند. احتمالا می‌خواست مرا برای آن خبر بدِ بزرگ آماده کند. آخرش هم آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: چیزی در حد معجزه می‌تواند مهدی را برگرداند.»

تقابل غم و شادی

مهدی یک پسر شانزده ساله بود و یک برادر بیست ویک ساله داشت. حادثه یکی دو ماه پس از شروع سال تحصیلی پارسال اتفاق افتاد و مهدی هم به کما رفت. فاطمه حالا به سختی جملاتش را ادامه می‌دهد و دقایقی را شرح می‌دهد که پس از ۲۴ ساعت از حرم راهی بیمارستانِ محل بستری مهدی شد تا برادر و همسر برادرش را برای اهدا اعضای فرزندشان راضی کند؛ «رسیدم بیمارستان امدادی، اما وقتی مادرش را دیدم که مات و مبهوت روی زمین نشسته بود. زبانم بند آمد. برادرم داشت به دکتر‌ها التماس می‌کرد با هر دستگاهی که دارند فقط کاری کنند که مهدی نفس بکشد. نمی‌خواست حتی لحظه‌ای نبودنش را تصور کند. دست وپای مهدی را می‌بوسید و التماس می‌کرد که بماند. پزشکان سعی می‌کردند آرامَش کنند.

در حال گرفتن آزمایش‌هایی بودند که از مرگ مغزی اطمینان پیدا کنند.» همان طور که پیش بینی شده بود مرگ مغزی تأیید می‌شود و پزشکان پدر مهدی را به اتاقی می‌برند و توضیحات کامل را به او می‌دهند. باوجود تصور فاطمه، برادرش خیلی زود و با همان صحبت‌ها به اهدای اعضای فرزندش راضی شده بود؛ «اصلا باورم نمی‌شد که برادرم با آن حال وروز راضی شود. همان جا ماندیم تا بیماران فهرست پیوند بیایند، درحالی که تمام وجودمان درد و غم بود. لحظاتی که حتی شیون و زاری هم برای بیرون ریختن غم درون کافی نیست.»

مهدی را برای اعمال جراحی پیوند به بیمارستان منتصریه انتقال می‌دهند. خانواده نمی‌رود تا اعضای بدن فرزند نازنینش را تقدیم دیگران کند. فاطمه لحظاتی سکوت می‌کند. شاید بغضی را فرو داده باشد و می‌رود سراغ صحنه‌های عجیبی که در آنجا دیده اند و حال دگرگونی که تجربه کرده اند. دنبال کلمه می‌گردد برای توصیفش و «کنتراست احساسی» یادش می‌آید، اما برای توضیح بیشتر می‌گوید: «در بیمارستان شرایط عجیب بود. من و اعضای خانواده ام سرشار از ناامیدی، غم و رنج بودیم و دل کندن از عزیزمان درحالی که آدم‌هایی پر از اشتیاق و شعف روبه رویمان ایستاده بودند برای جان بخشیدن به عزیزشان. مادران و پدرانی که ماه‌ها و سال‌ها فقط در حسرت گرفتن یک عضو برای فرزندشان بودند تا زنده بماند.»‌

می‌گوید: «به نظرم آمد که یکی از آن دریافت کنندگان یک پسر هفت ساله باشد، اما مادرش گفت که پسرش ۲۱ سال دارد و، چون نارسایی مادرزادی کلیه داشته، رشد نکرده است. اگر حتی یک کلیه هم برایش پیدا شود، زندگی او کاملا تغییر می‌کند و بهتر می‌شود. باورم نمی‌شد یک عضو بدن این همه در زندگی مؤثر باشد.»

برای فاطمه عجیب‌تر این است که در آن لحظات گاهی احساس شادی می‌کرده است؛ «نمی دانستم چرا در اوج لحظه مصیبت گاهی احساس خوش حالی عمیقی داشتم، وقتی آن آدم‌ها را با دنیایی از ذوق و امید می‌دیدم که مشاهده یک بیمار مرگ مغزی برایشان مثل معجزه بود. همه دعا می‌کردند عضو بدن مهدی به جسم فرزند آن‌ها پیوند زده شود. آنجا بود که فهمیدم روح انسان چه لایه‌های مختلف و عمیقی دارد. می‌توان در یک زمان چند احساس را باهم تجربه کرد. همه بیمارستان پر از شور و هیجان بود به جز ما. همه به شیرینی انتظار می‌کشیدند به جز ما.»

قلبش را با احترام بردند

همان جا ماندند تا اعضا از جسم مهدی برداشته شود. لحظات سختی که با فکر کردن، افسوس خوردن و حتی نگاه کردن به آن آدم‌های در حال رفت وآمد خوش حال هم نمی‌گذشت. فاطمه و خانواده مهدی نمی‌دانند در اتاق عمل چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما فاطمه یک لحظه باشکوه از آن لحظات را به زبان می‌آورد و می‌گوید: «قشنگ‌ترین خاطره عمرم شاید همان لحظه بردن قلب مهدی باشد. قلبش را در یک جعبه گذاشته و دو نفر آن را در دست گرفته بودند. چهار نفر دیگر هم همراهی شان می‌کردند. حمل آن جعبه آن قدر باشکوه و با احترام بود که همه وجودم پر از غرور شد. کاش بودید و آن لحظه را می‌دیدید. بهتر از این نمی‌توانم توصیفش کنم. قلب را با هواپیما به تهران فرستادند که به سرعت پیوند زده شود.»

یک روز بعد جسم بی جانِ مهدی به خاک سپرده‌ می‌شود و همه فامیل کنار والدینش در خانه بر سر و صورت می‌زنند که تلفن زنگ می‌خورد. از تهران است. صدای شیون خانه مهدی در صدای شادی و خوش حالی آدم‌های پشت خط گم می‌شود. اولین ضربان قلب مهدی در سینه جدیدش شنیده شده است. سینه پسر هفده ساله‌ای که سال‌ها در بیمارستان زندگی کرده است و والدینش رنج‌ها کشیده اند.

فقط بخشی از مهدی رفت

کنترل اشک‌ها از توان فاطمه خارج شده و هنگام صحبت صورتش خیس می‌شود؛ «در آن چند ساعت پس از پیوند، همه خانواده اش نگران پس زدن قلب جدید بودند و وقتی ضربان قلب آغاز شده بود، با ما تماس گرفتند. زن برادرم در حال شیون و زاری با شنیدن صدای خوش حالی آن‌ها و موفقیت عمل جراحی، ناگهان شروع کرد به خندیدن. قلب پسرش دوباره می‌تپید.»

قلب، کلیه ها، کبد، قرنیه و پوست مهدی را برداشته بودند. والدینش کمی آرام شده بودند؛ دست کم می‌دانستند که مهدی به طور کامل فوت نکرده، فقط بخشی از او رفته است. فاطمه می‌گوید: یک اتفاق جالب دیگر هم افتاد؛ فردی که مهدی را نمی‌شناخت به یکی از آشنایان گفته بود: «خواب دیدم یک شهید دارید که بعد از ۴ روز جنازه اش را آورده اند. مهدی هم از زمان حادثه تا دفنش، چهار روز در بیمارستان بود.»

فاطمه حالا آرام‌تر شده است و با اطمینان خاطر جمله هایش را ادامه می‌دهد و تأکید می‌کند: وقتی حس افتخار به درد اضافه می‌شود، سنگینی غم را می‌گیرد. بعد از آن ماجرا و فکرِ زنده بودن دوباره مهدی، مادرش راحت‌تر با سختی‌ها کنار آمده، ولی پدرش هنوز منزوی و گوشه گیر است. هیچ کس هم نمی‌تواند کمکش کند ثمره زندگی اش از بین رفته است. هنوز آن صبری را که نیاز دارد، به دست نیاورده است. باید زمان بگذرد. فاطمه حرف هایش را بااین جملات تمام می‌کند: «آن‌ها که اعضای پیوندی را گرفتند سیزده تا بیست ویک ساله بودند. جوان‌هایی درست مانند مهدی. بازگو کردنش برای ما فقط تکرار غم است، اما وقتی به اهدای اعضایش فکر می‌کنم، دوباره شادی وجودم را پر می‌کند.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.