برای روز خبرنگار بهدنبال قدیمیهای رسانه شهر میگشتم که اسم «علیاصغر آذری» را بهعنوان مُسنترین روزنامهنگار زنده ایران با حدود یک قرن عمر شنیدم.
شمارهاش را بهزحمت پیدا کردم و تماس گرفتم؛ تماسی که بدون پاسخ ماند، اما شوق گفتگو با او سبب شد این زنگ زدنها ادامه پیدا کند، آنقدر که شمارش از دستم دررفت. بالاخره پس از ۲۴ ساعت تماس دنبالهدار، صدایی گرفته از آن طرف خط «الو» گفت. همان دوسه کلمه ابتدایی سخن، کافی بود تا دستگیرم شود پیرمردی که آنسوی این مکالمه ایستاده، گوشهایش آنچنان سنگین است که باید هر جملهام را چندمرتبه با فریاد تکرار کنم، با این همه موفق شدم قرار مصاحبهای را در خانهاش که حوالی خیابان کوشش را نشان میداد، بگذارم. چند ساعت بعد با عکاس و گروه مستندسازی روزنامه راهی آدرسی شدیم که علیاصغر آذری برایمان گفته بود. پیش از اینکه ببینمش، شنیده بودم ۸۱ سال خبرنگاری، روزنامهنگاری و یادداشتنویسی برای مطبوعات را در کارنامه کاریاش دارد. گمان میکردم فردی با این سابقه فرهنگی لابد حالا کنج آسایش خانهاش نشسته است و با حقوق بازنشستگی، روزگار میگذراند و آدینه هر هفته هم احتمالا چند بچه با نوه، نبیره و نتیجه، دورش حلقه میزنند و او با لبخند از خاطرات این همه سال از مردم و برای مردم نوشتنش میگوید، اما فشار دادن زنگ خانه و باز شدن در، همه آن گمانهها را به آوار بدل کرد. در یک خانه چهلمتری در طبقه همکف یک آپارتمان چندطبقه، درازکش روی تخت دیدمش، درحالیکه بوی سالها تنهایی از درودیوار خانهاش به مشام میرسید. همه وسایل زندگیاش در یک تخت رنگوررفته چِرکمُردشده، یک تلویزیون قدیمی، عصایی فلزی در کناره تشک، یک نایلون پر از قرص و شربت، دو صندلی و میزی که روی آن بیشمار کتاب، یکیدو کارت خبرنگاری، یک پوشه بزرگ پر از تقدیرنامه و چند قاب عکس سیاه و سفید، قرار داشت، خلاصه میشد. در ادامه هم یک آشپزخانه کوچک با گازی زهواردررفته را دیدیم و دو اتاق که باز شدن درش، آرشیو مطبوعات مختلف کشور در سالهای دور را پیش رویمان مینشاند، درحالیکه از کف تا سقف چیده شده بودند. اینها مختصر داشتههای مردی بود که در پس عمر ۹۶ سالهاش، افتخار ۸۱ سال کار مطبوعاتی نشسته است، اما کاش همهچیز به این اندکها محدود شده بود. وضعیت بد بهداشتی، بههمریختگی خانهای که به قول معروف شتر با بارش در آن گم میشد و درودیواری که کنج و زاویهاش پنبهبسته بود، حکایت از انزوای درازمدت مردی داشت که دوست نداشت از تنهاییاش حرفی بزند. راستش را بخواهید، پشت همه این کلمات که تا اینجا پیش آمده و سطر شدهاند، کلی دودوتا چهارتا نشاندهام تا قلم را طوری بچرخانم که مبادا کرامت انسانی او که پیشکسوت رسانه کشور است، زیر سوال برود، اما دیدم هرطور بنویسم، حق مطلب ادا نمیشود؛ چون معتقدم این کرامت او نیست که زیر سوال رفته است، بلکه انسانیت مرده در ما و مسئولان کمحافظه شهری را یادآوری میکند که در پسوند نامش، عنوان «پایتخت فرهنگی کشور» میدرخشد و هرساله سازمانهای مختلف فرهنگیاش با بودجههای چندصدمیلیاردتومانی در آن برای اعتلای فرهنگ تلاش میکنند، درحالیکه یکی از آدمهای فرهنگی اش در گمنامی یادها و نامها، بیصدا گوشهای هنوز جان دارد و نفس میکشد.
من آذرمیام نه آذری
کنارش بر تختی که حالا او رویش نیمخیز شده است، مینشینم. دیدن این اوضاع به صرافتم میاندازد تا پیش از هر سوالی بپرسم که چند فرزند دارد. در جوابم لبخند تلخی میزند و میگوید که هرگز در زندگیاش فرزندی نداشته است. بعد هم خیلی خلاصه توضیح میدهد: «جوان که بودم، همسرم یک بچه بهدنیا آورد، اما عمرش به دنیا نبود و در همان دوران طفولیت مرد و پس از آن هم دیگر بچهدار نشدیم.» سکوت میکنم. یک دقیقه چیزی نمیپرسم و او هم کلامی نمیگوید تااینکه بالاخره خودش شروع میکند. ابتدا کارت ملیاش را از جیب سمت راستِ پیراهنش که اتفاقا یک کارت خبرنگاری هم در آن دیده میشود، درمیآورد و رو به دوربینی که درحال ضبط تصویرش است، میگیرد. بعد انگشت اشارهاش را میگذارد روی تاریخ اول فروردین ۱۳۰۳ و میگوید: «تاریخ تولدم روی این کارت درست نیست؛ چون شناسنامهام را مقداری بزرگتر گرفتهاند، اما طبق آنچه مادرم برایم تعریف کرده است، متولد ۱۳۰۲ هستم و اگرچهار قدم دیگر از پلههای سال بالا بروم، یک قرن را کامل کردهام.» پس از این انگشتش را یک سانتیمتر بالاتر میکشد و روی نام فامیلش که «آذرمی» نوشته شده است، نگه میدارد: «فامیلم دراصل این است، اما در همه عمر مرا آذری صدا زدهاند، آنقدر که سالهاست خودم هم خودم را آذری معرفی میکنم.»
با نشریه «داد» شروع کردم
علیاصغر آذری اصالتا شمالی و اهل بابل است. کار رسانهها را هم همانجا با نشریه «داد» در سال پانزدهم زندگیاش شروع کرده است و آنطور که خودش میگوید، یادداشت مینوشته است. حدود دو سالواندی بعد، وقتی همچنان در نشریه داد قلم میزده، گزارشی درباره اقدامات خلاف قانونِ یکی از رجال سرمایهدار کشور مینویسد و همین گزارش، سبب دشمنیهای بسیاری با او میشود، آنچنان که جانش را به خطر میاندازد. همین امر او و پدر و مادرش را به صرافت مهاجرت میاندازد و اینگونه میشود که حوالی سال ۱۳۲۰ به قصد فرار، باروبنه از زادگاه برمیگیرند و راه، سمت خراسان کج میکنند، آنهم درست در گیرودار روزهایی که متفقین وارد مشهد شدهاند و شهر اوضاع خوبی ندارد: «همان سال یک گزارش مفصل درباره متفقین و رفتار و عملکردشان در شهر نوشتم که جنجال زیادی بهپا کرد.»
۲۱ کارت خبرنگاری داخلی و ۳ کارت خبرنگاری خارجی دارم
«در مشهد، کارم را با روزنامه «پرخاش» شروع کردم، اما همزمان برای روزنامههای «کارزار»، «هوشیار» و «آفتاب شرق» هم قلم میزدم. نیمه دوم دهه ۲۰ بود که خودم بهصورت مستقل روزنامهای تاسیس کردم و اسمش را «آذرنگ» گذاشتم. آذرنگ ابتدا بهصورت یومیه و بعدها هم به شکل هفتهنامه منتشر میشد. سال ۱۳۵۱ بهدلیل فراوانی هفتهنامهها در مشهد، دولت تصمیم به تعطیلی برخی نشریهها گرفت که آذرنگ هم یکی از آنها بود. پس از تعطیلی، دوباره همکاریام را با دیگر مطبوعات مشهد ادامه دادم و برای بسیاری از روزنامهها و نشریههای آن دوران مانند «فرمان»، «نبرد ملت»، «پرچم اسلام»، «اطلاعات»، «ایران» و «خراسان» و بسیاری از این دست روزنامه و مطبوعه گزارش و مطلب مینوشتم.»؛ داشتن ۲۱ کارت خبرنگاری داخلی و ۳ کارت خبرنگاری خارجی، شاهدی است بر حقیقت حرفهای او از سالهای سختکوشیاش در مطبوعات مشهد.
دکههای روزنامهفروشی را من در مشهد دایر کردم.
اما تمام فعالیتهای آقای آذری به نوشتن و قلم زدن محدود نمیشود. او علاوهبر اینکه نمایندگی توزیع روزنامههای غیروطنی در کشور را داشته است، در اواخر دهه ۲۰ تصمیم میگیرد به شیوه پایتختنشینها در مشهد دکه روزنامهفروشی دایر کند: «در فضای انقلاب، روزنامهای در عراق به نام «سندان» وجود داشت که با ایران همراهی میکرد و نمایندگیاش در استان با من بود. همچنین پیش از انقلاب نیز سرپرستی نشریات مختلف به چند زبان دنیا ازجمله فرانسه، آلمانی، انگلیسی و روسی نظیر «نیوزیک»، تایم، دیسکاور و اینتراویا را برعهده داشتم و این نشریات را در سطح مشهد توزیع میکردم. علاوه بر اینها، سال ۱۳۲۸ بود که دیدم برای بهبود کار رسانهها بهتر است که ما هم در مشهد دکه روزنامهفروشی داشته باشیم؛ برای همین رفتم آستان قدس و آنجا موضوع را مطرح کردم. تمام مراحل اداریاش را هم خودم انجام دادم تا بالاخره موفق شدم دو دکه روزنامهفروشی یکی برای بالاخیابان و دیگری برای پایینخیابان
دایر کنم.»
پس از فوت همسرم دیگر ننوشتم
چشمهای علیاصغر آذری برخلاف گوشهای سنگینش، بُراق است و خوب میبیند؛ برای همین میتواند از کنج اتاق و روی تختش به همه کتابهای چیدهشده روی میز وسط خانه اشاره کند و دربارهشان حرف بزند. چند عکس را از همان فاصله، نشان میدهد و تعریف میکند که مربوط به زلزله گناباد در سال ۱۳۴۷ است. بعد میگوید: «تا این سال تقریبا برای همه روزنامههای مشهد قلم زدم، اما در سال ۴۸ تصمیم گرفتم برای آشنایی با دیگر مطبوعات و استفاده از تجربیات دیگر خبرنگارانِ کشور، یک سفر یکساله به دور ایران را آغاز کنم. به دفتر همه مطبوعات و نشریات کشور سر زدم و از فعالیت مطبوعاتی و مشکلاتشان پرسیدم. دوست داشتم این را در گزارشی بازتاب دهم و از حرفه خبرنگاری در ایران بنویسم. در تبریز، مدیرمسئول یکی از روزنامهها که از قرار مطالب مرا رصد میکرد، خواست تا در این شهر بمانم، اما من ازآنجاکه علاوهبر کار مطبوعاتی در مشهد، خادم حرم بودم و در دستگاه آقا خدمتگزاری میکردم، این پیشنهاد را نپذیرفتم و به خراسان بازگشتم و فعالیت مطبوعاتیام را همینجا به صورت رسمی تا سال ۱۳۷۷ ادامه دادم. آخرین مطلبم را هم سال ۱۳۹۵ در روزنامه ایران نوشتم. موضوع این مطلب، اهمیت سفر به مشهد بود. پس از آن بهدلیل فوت همسرم، دیگر دلودماغ نوشتن پیدا نکردم و قلم زدن در مطبوعات را برای همیشه خاتمه دادم.»
آن را که زنده است، دریابیم
گفتگو با علیاصغر آذری دو ساعت به درازا کشید و او در همه این مدت، تنها و تنها از خاطراتش گفت و مدام لوحهای تقدیر مختلفی را که در تمام این سالها دریافت کرده بود، نشانمان داد، درحالیکه جمله «دوستان به من لطف داشتند» را تکرار میکرد. ما، اما در همه آن دقیقهها به تواضع و عزتنفس مردی فکر کردیم که از تنهایی، کهولت سن و ناتوانیاش در رتقوفتق امور خانه و خانهداری هیچ نگفت و از بیپرستاریاش در سختترین روزهای زندگی، حرفی نزد.
امروز هفدهم مرداد و روز خبرنگار است. دوباره همه مسئولان پای تریبونهای تبلیغاتیشان از تکریم خبرنگار میگویند و از شغل مقدس اهل قلم، داد سخن میزنند. سازمانهای مختلف برای رسانهها دستههای گل میفرستند و لوحهای تقدیر فراوانی با نام خبرنگاران پیشکسوت و جوان، مُهر میخورد، اما همهچیز در همین یک روز باقی میماند تا ۱۷ مرداد سال بعد و سالهای بعدتر. این یعنی پس از این روز، دیگر کسی از تکریم اهل قلم حرف نمیزند. کسی زنگ خانه پیشکسوتی را حتی بهرسم یک احوالپرسی ساده دقالباب نمیکند، وگرنه روزگار امثال علیاصغر آذری نباید اینطور رقم بخورد.
مگر فرستادن یک نیروی خدماتی برای نظافت خانه او آن هم یکبار در ماه برای سازمان ارشاد، خانه مطبوعات و دیگر نهادهایی که داعیه فرهنگی دارند، چقدر هزینه میتراشد یا گرفتن یک پرستار هفتگی برای شستوشوی لباس و رسیدگی به امور ۴۰ متر جا تا چه حد غیرممکن است که بزرگی چنین باید اینگونه روزها را برای به پایان رسیدن گذر بدهد؟ درد اینجاست که حالا خدایناکرده اگر روزی همین آقاعلیاصغر آذری بدرود حیات بگوید، کلی بنر و پرچم یادبود برایش نصب میکنند و مسئولان محترم از خدمات او میگویند و فریاد واحسرتا سر میدهند.
قصه قوزی و اجنههای گرمابه مشهد
علیاصغر آذری یکبار سربسته از خستگیهایش میگوید و حسرت گذشتهاش را با بیت «به حسن و جوانی خویش نناز که عاقبتت مرگ در کمین باشد» همراه میکند. یکمرتبه هم میانه این گفتوگو از زمستان بعدی میگوید و اینکه معلوم نیست باشد یا نباشد، حتی تاکید میکند که دعا کنید نباشم، با اینهمه دوست ندارد لبخند را از ما بگیرد؛ برای همین حرف را میبرد سمت طنزگویی و تعریف میکند: «روزگار ما شهر کوچک بود و مردم سواد چندانی نداشتند؛ برای همین وقتی یک روزنامهنگار تلاش میکرد انتقادی را با زبان طنز یا داستان بازگو کند، کمترکسی متوجه آن میشد؛ بهعنوان مثال یکبار در دهه50 یکی از دوستانم در روزنامه خراسان در انتقاد به یک سیاست غلط دولتی، داستانی درباره مردی قوزی نوشت که شب از کنار گرمابهای رد میشود و میبیند صدای هلهله و پایکوبی به گوش میرسد. وارد میشود و میبیند اجنهها عروسی دارند. بیاعتنا وارد خزینه میشود اما وقت بیرون آمدن، یکی از اجنهها سر راهش را میگیرد و از قوزی میخواهد تا اجازه دهد او را مشتومال دهد. قوزی قبول میکند و اجنه روی پشتش سوار میشود و آنقدر مشتومالش میدهد که قوزش حذف میشود. مرد که حالا دیگر قوزی ندارد، از حمام خارج میشود و به خانهاش میرود. صبح فردا دوست این قوزی که خودش هم قوزی بوده است، او را در خیابان میبیند و با تعجب از او میپرسد چه کردی که قوزت رفته؟ او هم ماجرا را تعریف میکند و به قوزی دوم میگوید امشب به خزینه برو و اگر کسی از تو پرسید قوزت را از کجا آوردهای، بگو قوزم مادرزادی است و از بچگی روی پشتم سوار بوده است. قوزی دوم شبهنگام به گرمابه میرود و چنان میکند که دوستش گفته بود اما وقت سوالوجواب یادش میرود چه بگوید؛ برای همین اجنه، قوز آن قوزی اول را روی پشتش او میگذارد و قوزش سنگینتر و بلندتر میشود. مردم عامی آن دوره این داستان را باور کردند و هر کسی که شنید، آن را با آبوتاب و اضافات برای دیگری تعریف کرد، طوریکه این خبر مثل بمب توی شهر صدا کرد و تا مدتها نقل محافل و مجالس بود.»
علیاصغر آذری در توضیح این عکس میگوید: «اینجا مراسم چهلم آیتا...العظمی بروجردی است. هنگامی که این مرجع بزرگ فوت کردند، حالت خاصی در کشور ایجاد شد، بهنحویکه مراسم مختلفی در یادبود ایشان در شهرهای گوناگون کشور برپا شد. من هم از روی تاثر شعری را در وصف ایشان سرودم که در برخی نشریات وقت منتشر شد. بهخاطر دارم همزمان با مراسم چهلم ایشان در مسجد ارگ تهران، من هم در پایتخت بودم و به مراسم رفتم. دوستی که از شعرسرایی من درباره آن بزرگ باخبر بود، ماجرا را به گردانندگان مجلس گفت و ایشان نیز مرا خطاب قرار دادند و خواستند تا شعر را از پشت میکروفون قرائت کنم که من هم این عمل را انجام دادم. این شعر تاثیر بسیاری بر مخاطبان و عزاداران گذاشت و چند عکاس حاضر در مجلس نیز عکسهایی از شعرخوانی من گرفتند که بعدها یکی از آنان، نسخهای از آن را به من داد و من هم این عکس را قاب کردهام و در محل کار خود نگهداری میکنم، زیرا شعرخوانی در آن مجلس، افتخاری بزرگ برای من بود.»
آقای آذری با اشاره به این عکس تعریف میکند: «این مرد کلاهدار پیرنیا، استاندار زمان پهلوی، است. آن دوره مشهد پر از عمو و داشغلام بود. معروفترینشان غلامحسین پشمی بود که خیلی دردسر درست میکرد. پیرنیا که استاندار شد، گفت: «عمو و داشغلام یعنی چه؟ باید این بندوبساطها جمع شود؛ برای همین دستور داد غلامحسین پشمی را دستبسته به حضورش ببرند. بعد هم امر کرد آنقدر او را بزنند تا پشمش بریزد.»
خدا عاقبت ما را بهخیر کند!
یوسف بینا - در روز خبرنگار، بعد از بازدیدها و تقدیم گل و شیرینی و خداقوتها و بیان سخنانی از این دست که «هر روز روز خبرنگار است» و «باید از این قشر فرهیخته و سختکوش حمایت شود» و...، اگر چشمها را کمی واقعبینانهتر بگشاییم و «خبرنگار» را از منظرهایی ببینیم که معمولا مسئولان و مدیران فرهنگی نمیتوانند چنان نگاهی داشته باشند، آنگاه شاید گلهای تقدیمی را پژمرده ببینیم و شیرینیهای این روز برای ما تلخ شود، آنگاه خواهیم دید که بهترین جمله برای تبریک روز خبرنگار به این «قشر فرهیخته و سختکوش» این خواهد بود که «خدا عاقبتت را بهخیر کند!»
اگرچه بخشی از معنای دعای «عاقبتبهخیری» به آخرت آدمی برمیگردد، واضح است که هر کسی در همین دنیا و هنگامی که به دههها و سالهای پایانی عمر خویش میرسد نیز نیاز دارد که «خیر» ببیند؛ مثلا بهپاس یک عمر «فرهیختگی و سختکوشی» نیازمند کمک مادی و معنوی کسی نباشد و در میان جامعه بهویژه همصنفان خود قدر ببیند و محترم شمرده شود. شاید یکی از مصادیق «عاقبتبهخیری» این باشد که اگر خبرنگاران جوان به روزگار یک خبرنگار پیشکسوت «عاقبتبهخیر» بنگرند و او را آیینه سالهای پیش روی خود ببینند، از شغلی که برگزیدهاند پشیمان نشوند و امیدوارانه برای رسیدن به چنان عاقبتی بکوشند؛ نه اینکه وقتی چنان کسی را ببینند، چنین توصیهای را گفته یا ناگفته از او بشنوند که «فرزندم این شغل را رها کن، چون ما تا انتهایش رفتیم و انتهایش همین است که میبینی!»
ما بهعنوان اهالی رسانه وقتی میشنویم که خبرنگاری میخواهد بهسراغ «علیاصغر آذری» روزنامهنگار نودوشش ساله مشهدی برود که 60سال فعالیت رسمی و 80سال فعالیت مستمر در عرصه خبرنگاری دارد و خبرنگار 21رسانه داخلی و 3رسانه خارجی بوده و همه مشاغل مرتبط با رسانه از خبرنویسی تا مدیرمسئولی را تجربه کرده و دهها فعالیت دیگر در این عرصه داشتهاست و امروز باید بهعنوان یکی از نمادهای اصلی یا اصلیترین شناسنامه زنده روزنامهنگاری مشهد مطرح باشد و «قدر ببیند و بر صدر نشیند»، با خود میگوییم لابد باید زندگی این شخص آیینه «عاقبتبهخیری» برای روزنامهنگاران باشد، اما در کمال حیرت میبینیم که این شناسنامه زنده در اوج تنهایی و ناتوانی در رتق و فتق امور شخصی خود زندگی را ادامه میدهد و با انواع مشکلات دستوپنجه نرم میکند و حافظهاش را که حافظه روزنامهنگاری مشهد باید باشد، از دست داده است و آرزوی نبودن
میکند.
نمیدانم در زمانهای که یکی از ویژگیهای آن، فقدان تشکلهای صنفی فعال و مسئولیتپذیر در عرصه جامعه است، آیا معاونت فرهنگی ادارهکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان یا خانه مطبوعات خراسانرضوی که مدعیان اصلی این عرصه هستند، اصلا نام «علیاصغر آذری» را شنیدهاند؟ او را میشناسند؟ از حال و روزگار او خبر دارند؟ در برابر او و مشکلاتش احساس مسئولیتی نمیکنند؟ آیا وظایف خود را درباره او و امثال او بهیاد میآورند؟ یا فقط بهدنبال حوادثی هستند که از آنها بهرهبرداری سیاسی کنند یا در پی مناسبتهای تقویمی هستند که تبریکی بگویند و دیداری تازه کنند و با خود بگویند: «پهلوان زنده را عشق است!»