سرخط خبرها

سندرم کبوتر

  • کد خبر: ۱۲۷۸۵۴
  • ۱۰ مهر ۱۴۰۱ - ۱۹:۴۶
سندرم کبوتر
از پشت نرده‌ها زل می‌زدم و دانه دانه اسم هایشان را مثل حرفه ای‌ها می‌گفتم؛ این کله سرخ، آن دم سفید اشعل، کناری سینه سیاه...

من آن موقع مرض کفتر گرفته بودم. دلم می‌خواست دنیا نباشد، ولی من یک دسته کفتر داشته باشم. یکی از جا‌هایی که مثل خوره افتاده بود به جانم صحن کبوتر‌های حرم بود.
از پشت نرده‌ها زل می‌زدم و دانه دانه اسم هایشان را مثل حرفه ای‌ها می‌گفتم؛ این کله سرخ، آن دم سفید اشعل، کناری سینه سیاه... آنجا ایستاده بودم و می‌گفتم خوش به حالت امام رضا (ع) که این همه کفتر داری... یکهو متوجه شدم کنارم یک بچه معلول ایستاده و برای کبوتر‌ها ادا در می‌آورد.

دست وپایش می‌لرزد و صدا‌های عجیبی از خودش درمی آورد. حواسم به بچه معلول بود که یک کبوتر لق لقو که بی عرضه‌تر و لاغرتر از بقیه به نظر می‌رسید آمد و نشست روبه رویم و تا خواست تعادل خودش را حفظ کند وسط بال بال زدن از روی نرده قاپیدمش و چپاندم زیر لباسم. دیدم بچه معلول دستش به سمت جای خالی کبوتر دراز شده و همانجا خشکید.

کمی دلم سوخت، ولی وجدانم گفت هیچ کس توی دنیا پیدا نمی‌شود که اندازه من دلش کبوتر بخواهد برای همین امام رضا (ع) یکی از کبوترهایش را داده به من. حالا گیریم کبوترش کمی گیج می‌زد. توی مسیر مدام این فکر توی مغزم بود که نکند سهم آن بچه معلول را برداشته ام. موقع نماز کبوتر توی لباسم جُل جُل می‌کرد و حواسم پرت می‌شد. همه رکوع‌ها و سجده‌ها را عقب می‌ماندم. دست پدرم مدام می‌کوفت توی سرم و می‌گفت ا...  اکبر و من دوزاری ام می‌افتاد که باز عقب مانده ام. ورم کردم تا نماز ظهر و عصر تمام شد. یک فکری توی مغزم با طبل می‌کوبید که این مکافات برداشتن سهم آن بچه معلول بود. بعد، مراسم رساندن دست بچه به ضریح رسید.

این کار هربار باید انجام می‌شد. مردم دورتادور ضریح یک لایه قطور آدمیزادی درست می‌کردند که غیرقابل عبور بود. پدرم من را می‌گذاشت روی شانه هایش بعد می‌زد به دل جمعیت آن قدر می‌رفت تا برسد به درونی‌ترین لایه؛ یعنی یکی دونفر مانده به ضریح که عمرا کسی بتواند از آن‌ها عبور کند. بعد من را روی دست می‌گرفت و با یک حرکت عجیب پرتم می‌کرد سمت ضریح و هوار می‌زد که ضریح را بگیرم. درست همانجا بود که کبوتر فضله اش را رها کرد. دیدم که یک چیز سفید کشک مانندی از زیر پولورم کش آمد و چسبید به صورت پدرم. همانجا فهمیدم گور خودم را کنده ام. کبوتر هم از لای لباسم بیرون خزید و مثل موشک توی هوا تیر کشید. از ترس بالای همهمه مردم چرخی زد و آخرش روی یکی از قاب‌های طلایی شمشیر و زره نشست. من چاره‌ای نداشتم جز اینکه خودم را از پدرم دور نگه دارم.

برای همین خودم را انداختم روی مرد کناری. بعد دیدم هنوز دستش به من می‌رسد. دوباره خزیدم روی مرد بعدی و این طوری بود که جای همه بچه‌هایی که به سمت ضریح دراز شده بودند سه ردیف عوض شد. از این دورتر نشد بروم، چون پاچه ام توی دست هایش گیر بود. من را مثل یک گرداب سمت خودش کشاند و یک توسری کوفت. طوری زد که با سکندری از لای جمعیت قی شدم بیرون. حس کردم توی این ماجرا زیادی خودخواه بودم. از امام رضا (ع) خواستم آن بچه معلول شفا پیدا کند. تا توانستم التماس کردم. حتی یادآوری کردم که کبوتر را پس داده ام و حالا دست هایم خالی است.

بعد التماس کردم که کتک نخورم. همانجا فهمیدم پدرم نیست. سیل جمعیت ما را از هم جدا کرده بود و حالا گم شده بودم. شب توی دفتر گم شده‌ها آمد دنبالم. کتک نخوردم،  اما تا پنج روز با من حرف نزد. تمام مدتی که توی دفتر نشسته بودم دعا می‌کردم یا امام رضا (ع) من بلد نیستم دعا کنم همه اش اشتباه درمی آید، ولی اگر زیر کتک‌های پدرم مردم تو را به خدا بگذار یکی از کبوترهایت بشوم. یا نه بگذار آن بچه معلول کبوترت بشود و من اقلا یک گنجشک باشم که توی دست وپای کبوتر‌ها می‌لولد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->