مهران مدیری با «گل یا پوچ» در نمایش خانگی حرم رضوی محلی برای جاودانه شدن آثار هنری | اختتامیه و نمایشگاه آثار برگزیده جشنواره هنری «گنجینه مهر» برگزار شد + فیلم تهدید به بمب گذاری در جشنواره کن، ورودی کاخ را بست پخش فیلم «خانواده ملیله‌چی» در زادروز شهرام عبدلی + زمان پخش تشویق، اما استون در جشنواره کن برای «انواع مهربانی» «اسکار» به روایت امیر کربلایی‌زاده «زهرا خوشکام» همسر علی حاتمی در خاک آرام گرفت + تصاویر همه چیز درباره سریال بدل علی مسعودی + خلاصه داستان، زمان پخش و بازیگران آخرین وضعیت کیانوش عیاری در بیمارستان قسمت‌های جدید «سرزمین مادری» به آنتن نمی رسد زمان پخش «پایتخت ۷» مشخص شد پخش فصل جدید «تا نیایش» از حرم مطهر امام رضا (ع) آمار فروش نمایش‌های روی صحنه تئاتر مشهد در هفته‌ای که گذشت (۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳) عکس‌نوشت | آن عکس فقط یک جایزه نبود پانزدهمین جشنواره ملی شعر کودک و نوجوان رضوی در مشهد کتاب «شیعه» به کتابفروشی‌ها آمد مروری بر فروش فیلم‌های سینمایی خراسان رضوی در ماهی که گذشت (۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳) درباره عثمان محمدپرست، خنیاگری که سازش برای خیر کوک بود
سرخط خبرها

این داستان حقیقت دارد

  • کد خبر: ۱۴۷۲۶۸
  • ۰۵ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۵:۲۵
این داستان حقیقت دارد
نبات چوب دارش را داشتم توی چای می چرخاندم و از بخار چای و نبات زعفرانی لذت می بردم که پرگاز پیچید توی دایره میدان.

داریوش دیر کرده بود. زنگ زدم و گفتم «دوساعته من رو کاشتی! معلومه کجایی؟» کلی عذرخواهی کرد و گفتم «حالا خوبه گفته بودی وقتی خونه خریدم، اولین رفیقم که خونه م رو می بینه تویی! ولی حالا خودت این جوری دیر کردی...» دوباره زبان ریخت و قسم خورد که توی ترافیک مانده است. گوشی را قطع کردم و از دست فروشی که با فلاسک و بساطی تر و تمیز می چرخید و داد می زد «چایی چایی» یک فنجان چای خریدم.

نبات چوب دارش را داشتم توی چای می چرخاندم و از بخار چای و نبات زعفرانی لذت می بردم که پرگاز پیچید توی دایره میدان. زیر طاقی میدان ایستاد. کفش هایش را درآورد و رو به سمتی که قبله نبود، شروع کرد حرف زدن با کسی که انگار خودش می دید و می شنید. شانه هایش تکان می خورد از هق هق. یک ربعی مشغول بود و داریوش هنوز نرسیده بود. رفتم جلو. فقط این جمله را شنیدم که «گفتنی ها رو گفتیم مشتی. خود دانی. من این بچه رو از شما می خوام.» رفتم جلو و گفتم «ببخشین، مشکلی پیش اومده؟» گفت «نه، یه جلسه با سلطان داشتم. تموم شد.»

گفتم «سلطان؟» گفت «ما به امام رضا(ع) می گیم سلطان.» گفتم «جلسه وسط میدون؟!» گفت «اسم این میدون چیه؟» گفتم «خراسون» گفت «باریکلا، حالا سلطان خراسون کیه؟» گفتم «امام رضا(ع)» گفت «یه دوره ای می گفتن مشهد حج ما فقیربیچاره هاست. حالا گویا همین حج رو هم نمی شه بریم. دخترم مریضه. لنگ سه تومن پول بودم. دیگه کسی نمونده ازش قرض نکرده باشم. کی به پیک موتوری پول قرض می ده؟ اومدیم پیش سلطان. این آقا روم رو زمین نمی زنه.»

داریوش زنگ زد و گفت «کجایی؟» گفتم «وسط میدون.» گفت «دارم می رسم.» گفتم «پارک کن، بیا وسط میدون.» به موتوری گفتم «بمون، می آم.» به داریوش گفتم «خونه که خریدی، گفتی می خوام گوسفند بکشم.» گفت «خب؟» گفتم «چقدر گذاشته بودی کنار؟» گفت «سه تومن.» زانوهایم لرزید، غرق اشک شدم. رفتم سمت موتوری و قصه را موبه مو گفتم. حالا سه تامان اشک بودیم و لبخند. داریوش پول را همان جا کارت به کارت کرد. من چای فروش را صدا کردم و سه  فنجان چای خواستم. کفش ها را درآوردیم. حالا سه تایی در صحن سلطان خراسان داشتیم چای می خوردیم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->