صدرا وحدت - «اندوه با عظمتتر از شادی است. فرشتگان از کسانی که اندوهگین هستند دور نیستند و بیماری گاهی میتواند ما را شفا بدهد.»
واقعا بیماری میتواند ما را شفا بدهد؟ یا زیستن با تهمت دیوانگی چه مصائبی دارد؟ فیلم «بر دروازه ابدیت» داستان چند سال پایانی زندگی ونسان ونگوگ، نقاش شهیر هلندی، است، اما بهنوعی تلاشی برای رسیدن به پاسخ این سؤالات است؛ تلاشی که ارزشمند، دیدنی و سرشار از قابهای مدهوشکننده است.
«بر دروازه ابدیت» نمایش دیوانگی و جنون در مسیر خلق آثاری ماندگار و ونگوگ شدن است. بازی ویلم دفو در این فیلم نمایش سرخوشی توأم با رنج آفرینش اثر هنری و زیستن در مسیر نور و دیدن طبیعت از دریچهای تازه است.
در دقایق پایانی فیلم که ونگوگ برای خلاص شدن از تیمارستان باید با کشیشی صحبت کند تا جواز خروج از تیمارستان را بگیرد، بحثی میان ونگوگ و کشیش درمیگیرد که در آن گفتوگو پای مسیح هم به میان میآید. اینکه ویلم دفو قبلا نقش مسیح را در «آخرین وسوسه مسیح» مارتین اسکورسیزی بازی کرده است و اینجا در «بر دروازه ابدیت» جولیان اشنابل نقش ونگوگ دوباره از شباهتش به مسیح در درک نشدن میگوید، نمیتواند اتفاقی باشد و این دیالوگهای رد و بدل شده میان ونگوگ و کشیش بهنوعی نقطه عطف فیلم است.
محمدباقر کلاهی، شاعر بزرگ خراسانی، شعری دارد با نام «ونسان ونگوگ» که قرابت عجیبی با «بر دروازه ابدیت» دارد: «مروری با تاشها/ مدارایی با رنگها/ تو ناگهان دیوانه شدی عزیزم / و رنگها را بر دنیا افشاندی / و دشت را نقاشی کردی / پرنده و گندم را / و آدمی لکه سیاهی بیش نیست / در مدار آفتابگردشها اشراقی را میجویی / و خورشید آدمی را دیوانه میکند.»
اگر فیلم را دیدید و خواستید کارهای کارگردانش را دنبال کنید، تماشای «لباس غواصی و پروانه» را اول فهرست تماشایتان قرار دهید.