ماجرای عجیب آهنگ «تنهاترین عاشق» که به نام فریدون فروغی دست‌به‌دست می‌شود! + فیلم چرا تکرار «پایتخت ۶» پخش نمی‌شود؟ روایت پردیس پورعابدینی از سکانس ملاقات شرعی با شهاب حسینی در «گناه فرشته» + فیلم برگزاری گردهمایی کارشناسان روابط عمومی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان سراسر کشور در مشهد مقدس بازیگر فیلم سینمایی «اخراجی‌ها ۲»: روش تدریس تام‌کروز در «تاپ‌گان» متعلق به یک خلبان ایرانی است خانه انیمیشن UP در دنیای واقعی + فیلم و عکس معاون وزیر فرهنگ: سابقه ایران و عراق در حوزه فرهنگ و ارتباطات درخشان است درباره زنده یاد حسن حامد، نمایشنامه نویس و کارگردان فقید مشهدی| خاموشی در اوج درخشش کاش سریال بود! | درباره «مست عشق»، فیلم مهم حسن فتحی بازدید هیأت رسانه‌ای ایران از مؤسسه العلمین عراق + تصاویر ویژه‌برنامه «کوی محبت» در شب شهادت امام جعفر صادق (ع) + زمان پخش فیلم‌های سینمایی تلویزیون برای تعطیلات آخر هفته (۱۳، ۱۴ و ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان تعطیلی سینما‌های مشهد به مناسبت شهادت امام‌جعفر‌صادق‌(ع) ناگفته‌های پردیس پورعابدینی درباره «فرشته» ستاره‌بازی سهم اندک ادبیات معاصر در دانشگاه مسئله ساده انگاشتن امری به غایت پیچیده | دقایقی پای درددل‌های دانشجویان رشته زبان و ادبیات فارسی صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ استاندار نجف در دیدار با هیات رسانه ای ایران: جمهوری اسلامی در زمینه های مختلف پیشرفت دارد | روابط عراق با ایران استراتژیک است + تصاویر گزارشی از جلسه نقد و بررسی کتاب «کارنامه فیاض: مجموعه آثار دکتر علی اکبر فیاض»
سرخط خبرها

نگاهی به کتاب «نقشه‌هایی برای گم‌شدن» نوشته ربکا سولنیت

  • کد خبر: ۵۶۷۰۶
  • ۱۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۸:۰۰
نگاهی به کتاب «نقشه‌هایی برای گم‌شدن» نوشته ربکا سولنیت
مسئله همیشگی «بودن یا نبودن»، یا کمی دقیق‌تر و ظریف‌تر، «چگونه بودن و چگونه حضور داشتن»، دقیقا همین‌جاست که مطرح می‌شود؛ در «نقشه‌هایی برای گم شدن» ربکا سولنیت.

محبوبه عظیم‌زاده | شهرآرانیوز - مسئله همیشگی «بودن یا نبودن»، یا کمی دقیق‌تر و ظریف‌تر، «چگونه بودن و چگونه حضور داشتن»، دقیقا همین‌جاست که مطرح می‌شود؛ در «نقشه‌هایی برای گم شدن» ربکا سولنیت. به همراه این سؤال اساسی که آیا بودن، یعنی وجود داشتن به مثابه جسم نحیفی که هر روز کشان‌کشان از جانبی به جانب دیگر می‌رود تا شب را صبح کند و صبح را شب؟ یا اینکه وقتی آدمی لیاقت و شانس زیستن را پیدا کرده، در پیچاپیچ زندگی و هزارتو‌های متعددی که پیش رویش قرار دارد، باید جسورانه و با یک نگاه کاوشگرانه به پیش برود جوری که فراموش کند از کجا آمده و می‌خواهد به کجا برود؟ و جوری که گم شود و گم کند و در نهایتِ این گم‌بودگی، خودش را پیدا کند تا از این بی‌خویشی که عایدش شده، خویشتنی بسازد به مراتب دل‌پذیرتر. مگر نه این است که «تا زمانی که گم نباشیم، تا زمانی که جهان را گم نکرده باشیم، نمی‌توانیم خود را بیابیم و بدانیم کجا ایستاده‌ایم.»

 
پس چه توصیه‌ای بهتر از اینکه «جهان را واگذارید و در آن گم شوید تا روحتان را بیابید.» این گم‌شدن‌ها شکل و شمایل دیگری هم دارد؛ و نتیجه آن هم قرار گرفتن در یک موقعیت فوق مطلوب نیست؛ مثل وقتی آسوده‌دل لب ساحلی نشسته‌اید و باد موهایتان را نوازش می‌کند و احتمالا زیر لب شعری هم زمزمه می‌کنید. یا وقتی عکسی از دوران قدیم دستتان را می‌گیرد و پرت می‌کند به گذشته‌هایی که جان می‌دهد برای خاطره‌بازی. یا مثل وقتی که فارغ از عالم و آدم خیابان‌ها و پیاده راه‌ها را گز می‌کنید و بی‌مقصد و بی‌مقصود غرق در عوالم بی‌کرانتان سیر می‌کنید. یعنی همان لحظاتی که «هر چه بودنی و هرچه انجام دادنی بود با همه فراخی و تلألو و وضوحش دود می‌شد و به هوا می‌رفت؛ و آدمی با احساسی از وقار آن‌قدر در خود فرو می‌رفت تا خودش می‌شد، بطن گوِه‌ای شکل تاریکی، چیزی ناپیدا به چشم دیگران.»
 
«نقشه‌هایی برای گم شدن» ربکا سولنیت، شاید بهترین عنوان برای کتابی باشد که می‌خواهد در باب همین گم شدن‌ها صحبت کند و بیشتر از آن، مصداق‌هایی را برای آدم رو کند که در آن‌ها، حد فاصل اوج عروج‌های ناشی از گم شدن تا نقطه‌ای که از آن پا گذاشته‌ای بیرون، حد فاصل زمین است تا آسمان. اتمسفری به غایت دوست‌داشتنی، همچون تماشای آبی دوردست‌ها در بیکران آسمان، یا جایی که مرز می‌افتد بین دریا و آسمانی که می‌توان به آن نگاه کرد و حظ کرد و غش کرد. نه، همیشه همه چیز این‌قدر لطیف پیش نمی‌رود. خیلی اوقات جبر گریزناپذیر است و مسیری که پیش روی آدم قرار دارد، تنها مسیر موجود است.
 
مثل کوچ از یک زندگی عادی و سُر خوردن به درون قبایل ناشناخته و گم شدن در زندگی بومی‌ها تا جایی که خودت هم بشوی یکی از همان‌ها. جوری که از پیدا کردن دوباره خودت و از برگشت به اصلی که از آن آمده‌ای (اصلا اصل کجاست و کدام است؟) برایت هراس‌انگیزترین اتفاق ممکن باشد. حتی اگر رسیدن پایت به آن قبیله بعد از سلاخی شدن جد و آبادت مقابل چشمانت باشد و تو، بشوی تنها بازمانده‌ای که باید جای کسی را که نمی‌شناسی در آن قبیله پر کنی و حالا با آمیخته‌ای از جبر و اختیار مشغول مزه کردن یک دگردیسی عمیق باشی. اما این گم‌گشتگی‌ها خودخواسته است یا ناخواسته و اصلا چه می‌شود که چنین ظهور و بروز پیدا می‌کند؟
 
شاید منطقی‌ترین جوابی که بشود به این پرسش داد، همان است که خود سولنیت گفته: «برخی از بدو تولد حسی از خود بهشان رسیده که برایشان کافی یا دست‌کم بی‌چون و چرا پذیرفتنی است و برخی دیگر، برای زنده ماندن یا رضایت، تصمیم می‌گیرند خودشان را از نو بسازند و به دوردست‌ها سفر کنند. برخی ارزش‌ها و کردارهایشان را مثل خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنند به ارث می‌برند، برخی دیگر مجبورند آن خانه را با خاک یکسان کنند، زمین خودشان را بیابند، همه چیز را از نو بسازند، حتی شده به شکل یک دگردیسی روانی.» که گاهی اوقات از این هم فراتر می‌رود و باز هم به قول سولنیت: «گذار به مثابه دگردیسی فرهنگی بسیار پرماجراتر است.» شاید در این دنیایی که فقط یک‌مرتبه اجازه ورود به آن به ما داده می‌شود، بهترین کار همان نقشه‌ای باشد که سولنیت در صفحات آغازین کتابش برای گم شدن در اختیارمان قرار می‌دهد: «در را به روی ناشناخته‌ها باز بگذار، در را به روی تاریکی باز بگذار، از آنجا ارزشمندترین چیز‌ها وارد می‌شوند. از آنجاست که خودت آمده‌ای و مقصدت هم همان‌جاست.»
 
 
نگاهی به کتاب من و آدولف هیتلر (زندگی عاشقانه پیشوا)
 
 
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->