سرخط خبرها

فاتح دل‌ها | گفت‌وگو با خانواده شهید رضا بخشی جانشین فرمانده تیپ فاطمیون

  • کد خبر: ۵۹۹۷۹
  • ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۵:۱۹
  • ۱
فاتح دل‌ها | گفت‌وگو با خانواده شهید رضا بخشی جانشین فرمانده تیپ فاطمیون
این روزها سالروز شهادت «رضا بخشی» است، فرمانده جوان افغانستانی تیپ فاطمیون، جوانمردی که جانشین فرمانده تیپ فاطمیون بود.
فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز؛ عکس‌ها جادوی عجیبی دارند. هر‌کدام به قدر هزار کلمه حرف دارد. آن نگاه‌های خیره مانده به دوربین، آن لبخند‌های حک‌شده در سیاه و سفید کاغذ... برای مادری که جهان را بیشتر از فرزند زیسته و خاک سرد هم نتوانسته است داغ فراقش را التیام بخشد. یک عکس قدیمی در قابی بی‌رنگ‌ورو، همه خیالش از کودکی است که قدکشیدنش را به چشم دیده و آرزو‌ها برای او در ذهن بافته بود.
 
اسم این مادر «بخت‌آور» است. بخت روزگار او را از سرزمین مادری به خانه همسایه کشانده است. در غربت هجرت بزرگ‌شدن فرزندانش را به چشم دیده و امید داشته است که دیگر سایه هیچ جنگی بر زندگی او سنگینی نکند، اما نشد که بشود. پسر دردانه‌اش را جنگ دیگری، آن هم هزاران کیلومتر دورتر، از او گرفت و حالا که روبه‌رویم نشسته است، می‌گوید که اگرچه نزدیک ۶ سال از ندیدن فرزندش می‌گذرد، اما این عکس‌های قدیمی سر طاقچه برایش حکم دیدار‌های نو به نو دارد.
 
در این خانه داغی هست که هرگز سرد نخواهد شد؛ خانه سردار شهید رضا بخشی. جوانی تحصیل‌کرده و خوش‌آتیه که از بورسیه تحصیلی مسکو و گرفتن مدرک دکترای حقوق به بهای دفاع از حرم بی‌بی زینب (س) گذشت تا در دانشگاه جبهه سوریه مدرک شهادت را از آن خود کند. نهم اسفند سالروز شهادت رضا بخشی، جانشین فرمانده تیپ فاطمیون بود. به همین بهانه به سراغ خانواده این شهید رفتیم و پای حرف‌های دل‌تنگی‌شان نشستیم؛ گرچه پدر شهید به خاطر روحی شخصی‌اش حاضر به گفتگو نشد.
 

به قصد زیارت آمدیم، اما ماندنی شدیم

«خدا به من و خیرمحمد ۸فرزند داد؛ ۶پسر و ۲ دختر. ۲ فرزند دیگر هم داشتم که ماندنی نبودند و همان کودکی از دنیا رفتند. هرقدر از مقبولی (زیبایی) و تودل‌برویی رضا بگویم، کم است. شاید بگویید، چون رفته است، این گپ (حرف) زده می‌شود، اما واقعا رضا گلی بود میان بچه‌هایم که گلچین روزگار زود پرپرش کرد.»
 
این‌ها را بخت‌آور قنبری می‌گوید؛ مادر رضا. او داستان آمدنشان به ایران را این‌طور نقل می‌کند: زمان شاه وقت، دیار افغانستان امن و امان بود. چهارده‌پانزده‌ساله بودم که همراه خانواده برای زیارت به ایران آمدیم. آن زمان نشان‌کرده خیر‌محمد بودم. او هم آمد. مدتی مشهد بودیم و بعد به تهران رفتیم. یک‌سالی نزدیک زیارتگاه شاه‌عبدالعظیم ساکن شدیم. یکی‌دو سال بعد عزم کربلا کردیم، اما با رانده‌شدن ایرانی‌ها از خاک عراق هم‌زمان شد. مرز خسروی بودیم که دیدیم کرورکرور ایرانی از مرز عراق به این سمت می‌آیند. به‌ناچار برگشتیم. بعد آن ماجرا بود که به مشهد آمدیم. در قلعه‌ساختمان ساکن شدیم. بعدها به جاده سیمان رفتیم و خانه‌ای برای خودمان ساختیم.
 

احترامی که به آموزگارش گذاشت

مردی همراهمان نیست، اما چادر سیاه بخت‌آور از سرش نمی‌افتد. محکم دو بر چادر را زیر گلویش مشت کرده است. دستانی که وقت گفتن از جوان ازدست‌داده محکم‌تر زیر گلو گره می‌شود. آن لحظه که بغض می‌کند و چشمانش به اشک می‌نشیند: چهارمین پسرم بود. برگ‌ریزان۶۵ بود و اول سرما که به دنیا آمد. بچه‌تر که بود تا دلتان بخواهد شیطنت می‌کرد و شوخ (شاد) بود. کسی حریفش نمی‌شد. سال سوم یا چهارم دبستان بود که یک روز معلمش من را خواست. گفت «درس و مشق رضا خیلی خوب است. هوش بالایی هم دارد، اما او و چند بچه دیگر خیلی شیطنت می‌کنند.» بنده خدا دختر روستا بود. وقتی از بازیگوشی آن چندنفر تعریف می‌کرد، چشمانش خیس از اشک شده بود. به خانه که آمدم، رضا را کشیدم کناری و نصیحت و دلالتش (راهنمایی) کردم. تمام مدت بچه‌ام سرش را پایین انداخته بود و از خجالت حرفی نمی‌زد. بعد آن روز رضا آرام و مطیع شده بود.
 
پدر کارگر سر گذر و کوره‌های آجرپزی بود. مادر هم گاه کمر همت بسته، با رفتن به خرمن‌درو و خشت‌زنی سر کوره‌ها قوت‌لایموت سفره خانواده پرجمعیتشان را فراهم می‌کرد. کم‌کم پسر‌ها بزرگ و عصای دستان پینه بسته پدر شدند: پسر‌ها در محله وحید کارگاه کوچک خیاطی برای خودشان راه انداخته بودند. یکی از دلایلی که از جاده سیمان به دریا (محله وحید) کوچ کردیم، کوتاه‌کردن راه و نزدیک‌ترشدن آن‌ها به محل کارشان بود. آنجا خانه و کاشانه از خودمان بود و اینجا خانه‌به‌دوش و سرایدار خانه مردم بودیم، اما در عوض پسر‌ها راحت بودند. رضا هم کنار دست برادرهایش هم درس می‌خواند و هم خیاطی می‌کرد.
 

طلبگی کنار تحصیل

بچه بازیگوش روز‌های کودکی به نوجوانی نرسیده، تصمیم می‌گیرد در کنار درس و مشق مدرسه، دروس حوزوی را هم یاد بگیرد. تحولی که شاید ریشه به حضورش در جلسات قرآن حاج‌آقا توحیدی، روحانی مسجد محله جاده‌سیمان، مربوط بود: از وقتی با مسجد محله و جلسات قرآن حاجی‌توحیدی انس گرفت، تغییر را در رفتار و کردار رضا می‌دیدیم. وقتی هم که به محله طلاب آمدیم، سال اول را در مدرسه حاج‌تقی آقابزرگ، اول کوچه نوغان ثبت‌نام کرد. همان سال اول در مسابقات تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه مقام‌های استانی خوبی کسب کرد. به‌قدری پرانرژی و فعال بود و معلم‌ها و مدیر مدرسه خاطرش را می‌خواستند که وقتی به‌علت دوری راه تصمیم گرفت مدرسه‌اش را عوض کند، همه از رفتنش ناراحت بودند.
 
اما رضا می‌خواست به خانه و محل کارش نزدیک‌تر باشد. این‌طور شد که سال دوم را در مدرسه شهیدکاشانی و هم‌زمان در حوزه علمیه حضرت قائم (عج) ثبت‌نام کرد. بعد ۲ سال هم که جامعةالمصطفی برای طلبه‌های حوزه‌های غیر‌رسمی آزمون ورودی گذاشت، با پذیرفته‌شدن در آن آزمون، درس حوزوی را در جامعةالمصطفی ادامه داد.
 

روضه‌خوان محفل مادر

مادر آرام و صبور به مبل تکیه داده است و از قهرمان خانه‌اش می‌گوید. از جوان رشیدی که قرار بود روضه‌خوان محفل روضه‌های محرم و صفر باشد. با هر رضایی که بر زبانش جاری می‌شود، نگاهی به چهره جوان رعنایی می‌اندازد که درون قاب عکس روی میز جا خوش کرده است و آهی از ته دل می‌کشد: صدای خوشی داشت، دست‌کم به دل من مادر که خیلی می‌نشست. گفته بودم باید برایم روضه بخوانی. از شما چه پنهان ازش قول گرفته بودم. چند محرم من و بچه‌ها و پدر و مادرم در خانه می‌نشستیم و او برایمان نوحه می‌خواند. خوش هم می‌خواند. دهه اول محرم شب‌ها نوحه‌خوان مجلس خانه‌ام رضا بود.
 
البته بعد‌ها هم‌رزمانش در دیدار‌هایی که با خانواده شهید داشتند، از محرم‌هایی گفتند که رضا برایشان نوحه می‌خواند و آن‌ها به یاد شهید کربلا سینه می‌زدند. بین اشیا و وسایل بازمانده از شهید، دفترچه‌ای به چشم می‌خورد که با خطی خوانا اشعار محرم و صفر در آن نوشته شده است.
 

طلبه جامعةالمصطفی، بورسیه مسکو

نام امام‌حسین (ع) و صحنه کربلا که می‌آید و یادآوری روز‌های نوحه‌خوانی پسر، بغض مادر می‌ترکد. خواهر بزرگ دنباله صحبت را به دست می‌گیرد و ادامه می‌دهد: داداش رضا ۴ سال از من کوچک‌تر بود. دیپلم انسانی را که گرفت، ۲ سال از درسش در جامعةالمصطفی می‌گذشت. بعد از کنکور فقط حقوق مشهد و چند شهر نزدیک را زده بود تا مبادا از درس حوزه عقب بماند. وقتی رشته حقوق پیام‌نور فریمان قبول شد، گفتم رضا! داداش حالا که دانشگاه قبول شدی، حوزه را بگذار کنار و بچسب به دانشگاه، اما او گفت من امروز هرچه دارم از برکت چیز‌هایی است که در حوزه یاد گرفته‌ام. این دو مکمل هم هستند. درس حوزه را هم تا مقطع کارشناسی‌ارشد پیش برد، اما...
 
سکوت خواهر توأم می‌شود با ثابت‌شدن نگاهش به چند قاب بزرگ و کوچک تکیه داده‌شده بر دیوار: این قاب‌ها افتخارات رضاست در تحصیلات دانشگاهی و ورزشی. در مرحله ارائه پایان‌نامه مقطع کارشناسی‌ارشد بود که به سوریه رفت. اما جامعةالمصطفی بعد از شهادتش کارشناسی‌ارشد افتخاری به او داد که مدرکش روی دیوار نصب است.
 
موضوع پایان‌نامه کارشناسی‌ارشد رضا درباره بخشی از «تحولات سوریه» است، اما شهادت فرصت ارائه‌اش را به او نداد: چند ترم بیشتر به پایان درس دانشگاهش نمانده بود که با دوستی راهی افغانستان شد. من تازه مدرک کارشناسی‌ارشدم را گرفته بودم و قرار بود با یکی از دوستانم برای تدریس در دانشگاه راهی زادگاه اجدادمان شویم. قبل رفتن با رضا صلاح و مشورت کردم. البته خبر داشتم او هم از چندماه قبل مدارک جامعةالمصطفی را در دارالترجمه‌ای، ترجمه و از طریق افغانستان برای بورسیه تحصیلی اقدام کرده است. از قبولی‌اش در آن بورسیه هم خبر داشتم. آن روز رضا گفت «من هم قرار است به ترکیه و از آنجا به مسکو بروم، اما حواست باشد اگر مادر به تو زنگ زد، بگو رضا اینجا پیش من است.» من ساده خبر نداشتم برادرم چه خوابی برای خودش دیده است.
 
عباس، برادر بزرگ‌تر، تنها کسی بود که از این سفر خبر داشت. رازی که قول داد به کسی نگوید.
 

می‌خواست به مسکو برود، اما در سوریه می‌جنگید

خواهر از روز‌هایی می‌گوید که در غربت نگران حال و روز برادری بود که از او خبری نداشت، اما باید به‌دروغ خبر حال خوشش را به مادر می‌داد: سخت نگران رضا بودم. گوشی‌اش خاموش بود. فقط یک‌بار دیدم اسکایپش (پیام‌رسان متنی، صوتی و ویدئویی) روشن است. بلافاصه تماس گرفتم، اما در حد سه‌بار گفتن «من خوبم» صدا آمد و ارتباط قطع شد. در همان ایام یک روز یکی از دوستانش را دیدم. تا چشمش به من افتاد، گفت شما از رضا خبر دارید؟ من بی‌خبر هم گفتم بله، خوب است، برای کار‌های بورسیه تحصیلی‌اش رفته است ترکیه. گفت برای رضا خیلی دعا کنید، خیلی. بعد هم خبر شهادت یکی از دوستان مشترکشان را در جنگ سوریه به من داد. دیالوگی که آن لحظه در نظرم خیلی بی‌ربط آمد، اما بعد متوجه شدم چقدر حرف‌های آن روز معنادار بوده است.
 
خواهر ادامه می‌دهد: آن روز‌ها درحقیقت درکی از ناآرامی‌های سوریه نداشتیم. یک روز اخبار تلویزیون ایران برنامه‌ای پخش می‌کرد که خانمی در تماس تلفنی از گروگان‌گیری همسرش در سوریه می‌گفت. اینکه برای زیارت رفته و به جرم عملیات نظامی دستگیر شده بود. آن خانم چنان مویه و زاری می‌کرد که دل آدم کباب می‌شد. وقتی برای تعطیلات زمستانی به ایران برگشتم، خبر رفتن داداش‌رضا به سوریه را شنیدم. تازه معنای به‌ظاهر بی‌ربط دوستش را متوجه شدم و آن حرف‌ها و صحنه اسارت همسر آن زن جلو چشمانم آمد. با شنیدن خبر رفتن برادرم به سوریه، فقط گریه می‌کردم و می‌گفتم «رضا این چه‌کاری است کردی؟!»
 

ماهی که از پشت ابر بیرون آمد

مادر دوست دارد لحظه اولین بازگشت پسرش را از زبان خودش بشنویم. با همان لهجه غلیظ افغانستانی که گاه برای متوجه‌شدن برخی واژه‌ها از دختر کمک می‌گیرم، با ذوق می‌گوید: جلو (پیش از) اذان ظهر بود. تازه وضو گرفته بودم که صدای زنگ در خانه بلند شد. در را که باز کردم، رضا بود. قدبلندتر و رشیدتر از همیشه. گونه‌هایش گل انداخته بود. چقدر آن لحظه زیبایی چهره‌اش به چشمم آمد. همان‌طور که محکم در بغل گرفته بودمش، گفتم رضا! چقدر مقبول شدی مادر.
 
اولین مرخصی یک‌هفته‌ای بود. عباس سکوت را شکست و بار امانت را به دوش برادر گذاشت و گفت: این بار اگر خواستی بروی، حقیقت را بگو. برایم سخت است بدانم و نتوانم چیزی بگویم. مادر ادامه حرفش را از سر می‌گیرد: قبل غروب بود. همه غیر پدر که سر کوره بود، در خانه جمع بودند. رضا برایمان فیلمی گذاشت. تمام فیلم آتش بود و گلوله و خرابی. گفت «بامیان» افغانستان است. گفتم مادر! بامیان کجا درگیری و جنگ است؟! چیزی نگفت، اما یک روز قبل رفتن گفت مادر! فیلمی که دیدید سوریه بود. جایی که در این مدت آنجا بودم. دهانم قفل شده بود. خواهرانش گریه می‌کردند و من مدام می‌گفتم رضا تو آنجا چه می‌کنی مادر؟! جنگ است. شوخی که نیست. تو آنجا چه‌کار می‌کنی؟!
 
آن روز رضا چنان ماهرانه نقش بازی می‌کند که دل مادر نرم و آرام می‌شود. بخت‌آور می‌گوید: گفت سر سوزنی نگران نباشید. آنجا عقب جبهه هستم. برای کار ثواب بچه‌ها (کارراه اندازی) و برگه این طرف و آن طرف بردن. نه آتشی هست و نه تیری. دل بد نکنید!
 

در حسرت یک بوسه

رضا می‌رود و بیش از ۲ سال در جبهه‌های سوریه با تکفیری‌ها و داعشی‌های متجاوز می‌جنگد، اما این سو مادر خاطرآسوده که فرزندش آبدارچی و کارراه‌انداز بچه‌های جبهه سوریه است. ۲ سال بعد از تماس تلفنی، وقتی برادر بزرگتر زن‌ها را به‌خانه کناری می‌فرستد تا فضای خالی خیرمحمد مردانه شود. دل مادر و خواهران می‌لرزد. خواهر در یادآوری آن روز سیاه تعریف می‌کند: «جاده‌سیمان که بودیم، ۲ خانه داشتیم دیواربه‌دیوار هم. بعد آن تلفن، عباس آمد و گفت «شما بروید خانه بغلی، میهمان داریم.» گفت «رضا مجروح شده است.» زمستان بود و هوا به‌شدت سرد، اما هرکدام در گوشه‌ای از حیاط خانه نشسته بودیم و تسبیح‌به‌دست تند‌تند صلوات می‌فرستادیم. غافل از اینکه قضای الهی رقم خورده بود. مشغول فرستادن صلوات بودیم و نگاهمان به آسمان بود که ناگهان پرده آبی‌رنگ مقابل درب حیاط کنار رفت و ۳ زن چادری وارد خانه شدند. دیگر نیاز به هیچ حرف و حدیثی نبود. زنانی که بعد‌ها فهمیدم مادر ۳ شهید از محله طلاب بودند و به سرسلامتی ما آمده بودند. با ورود آن‌ها در حیاط خانه‌مان محشر کبرایی برپا شد. آن روز صدای جیغ و ضجه‌هایمان همه همسایه‌ها را به خانه‌مان کشاند.
 
حسرت بزرگ مانده‌بردل مادر از اعتقاد به یک باور کهنه و نادرست درباره بوسه لحظه وداع است: قدیمی‌های ما می‌گفتند مسافر را نبوسید که دوری می‌آورد. برای همین هرگز وقت رفتن رضا، او را نبوسیدم. اجازه نمی‌دادم خواهرانش هم با او دیده‌بوسی کنند. باور است دیگر. اما امروز حسرت آغوش‌گرفتن و بوسه‌زدن به گونه‌ها و چشمان رضایم بر دل مانده است. حسرت یک دل سیر در آغوش‌گرفتن و بوییدنش.
 

فاتح؛ لقبی که اولین‌بار شنیدیم

«فاتح» لقبی بود که خانواده رضا بعد از شهادت او برای اولین‌بار می‌شنیدند. خواهر تعریف می‌کند: روزی که برای تحویل پیکر رضا به فرودگاه رفته بودیم، جمعیت انبوهی از فامیل و دوست و آشنا برای سرسلامتی‌مان آمده بودند. دخترخاله‌ها زیر بغل ما ۲ خواهر را گرفته بودند و ما را به سمت ورودی سالن فرودگاه می‌بردند. جلو ورودی که رسیدیم، مأمور نگهمان داشت که «برای کدام شهید آمده‌اید؟» نام رضا بخشی را که شنید، چندبار نام را تکرار کرد. مکثش طولانی شد. روی پا بند نبودم. یک آن مثل اینکه چیزی خاطرش آمده باشد، گفت: «آهان، فاتح.» بعد رو به همکارش گفت «خانواده شهید فاتح هستند.» نام فاتح را اولین‌بار آنجا بود که شنیدم. آن لحظه به‌قدری منقلب و شوریده بودم که فقط به نبود برادرم فکر می‌کردم، اما روز بعد که بچه‌های فاطمیون تماس گرفتند و گفتند روی بنر‌ها و آگهی مراسم حتما قید شود سردار شهید رضا بخشی و وقتی نام برادرم را مدام در تلویزیون و رادیو در کنار فرمانده تیپ فاطمیون، سردار توسلی، می‌شنیدیم، تازه فهمیدیم آبدارچی جبهه‌های جنوبی که رضا ادعایش را می‌کرد، جانشین فرمانده بوده است؛ کسی که در شجاعت لقب «فاتح جبهه‌ها» را به او داده بودند.
 

رنج‌نامه یک مادر

روی دیوار بزرگ خانه جاده‌سیمان، نقاشی بزرگی از چهره پسرم کشیده شده است. یک روز تابستان من و دختر‌ها در اتاقی که پنجره‌های رو به کوچه داشت، نشسته بودیم. هوا گرم بود و پنجره‌ها باز. صدای دو تا از زنان همسایه از کوچه می‌آ‌مد که «ببین چطور جوانشان را برای پول به کشتن دادند!» جگرمان آتش گرفت. این اولین و آخرین باری نبود که این زخم زبان‌ها را می‌شنیدیم. درحالی‌که در این دو سال و اندی که رضا در سوریه بود، ریالی به خانه نیاورد که بگوید حق‌الزحمه خدمتم در سوریه است.
 
پسرم شاگرد ممتاز بود، ۲ مدرک دانشگاهی داشت، به زبان عربی و انگلیسی مسلط بود و این ۲ زبان را مثل زبان مادری حرف می‌زد. آن‌قدر خوب بود که دولت افغانستان هزینه تحصیلش در مسکو را قبول کرده بود. حتی پیشنهاد استاددانشگاهی افغانستان را هم داشت، اما او رفتن به سوریه و دفاع از حرم بی‌بی زینب (س) و ناموس شیعه را بر خود واجب‌تر از درس و دانشگاه دید. آن‌هایی که می‌گویند بچه‌های ما برای پول و گرفتن برگه هویتی می‌روند، خودشان را مدیون خون پاک شهدا و خانواده‌هایشان می‌کنند و بیشتر از همه جگر ما را می‌سوزانند.
 

بوسه حاج‌قاسم بر چادر مادر فاتح

چندسال قبل مراسم بزرگداشتی برای فرمانده تیپ فاطمیون، سردار علیرضا توسلی (ابوحامد) و جانشین او، رضا بخشی (سردار فاتح)، در تالار آیینه حرم مطهر گرفته شد. در آن مراسم همه پدر و مادر‌های شهدای مدافع حرم حضور داشتند. گفتن از شجاعت و فداکاری‌ها و راه حقی که فرزندم در آن رفته و جانش را داده است، بر دل من مادر خیلی گوارا می‌آمد.
 
اما نشستن با سردار حاج‌قاسم سلیمانی و شنیدن خوبی‌های رضایم از زبان آن عزیز، به دلم گواراتر آمد. در آن نشست کوتاه، من بودم و همسر شهید توسلی و ۲ دخترش. ابو مهدی المهندس هم در جمع ما بود. آنجا بود که ابو مهدی المهندس رو به سردار گفتند باید اردویی زیارتی برای بازدید پدران و مادران شهدا از منطقه جنگی که فرزندانشان در آنجا جنگیدند و شهید شدند، داشته باشیم. در آن نشست کوتاه وقتی از رضا می‌گفتم، حاج قاسم خم شد و بر گوشه چادرم بوسه زد. بعد هم انگشتری با نگین سوسنی‌رنگ بسیارزیبایی به من هدیه داد. انگشتری که امروز در دستان پسرم محمد است. فرزندی که بعد از شهادت برادر، نگذاشت اسلحه برادر بر زمین بماند.
 

موزه کوچک خانه شهید

در کنج اتاق مهمان‌خانه کوچک خانه خیر‌محمد، گنجه چوبی قرار دارد. گنجه قهو‌ه‌ای سوخته که بیشتر به موزه شهدا شبیه است. یک جفت کفش ورزشی مشکی با خط‌های سبز فسفری، شیشه کوچک عطر، چفیه، چند کتاب دعای کوچک، لباس‌های چریکی سبزرنگ و... که همه دل‌خوشی امروز خیرمحمد و بخت‌آورخانم به همین‌هاست: ۶ ماه بعد شهادت رضا، من و پدرش و یکی از پسر‌ها و دخترهایم از طریق سپاه، همراه تعدادی دیگر از مادران و پدران شهدا به سوریه رفتیم. منطقه شلوغ بود و ناامن، اما بعد زیارت کاملا محافظت‌شده، ما چندنفر را بردند و در اتاق رضا را برایمان بازکردند. همه‌چیز مرتب و تمیز بود. درست مثل وقتی در خانه بود. لباس‌ها تمیز و تاکرده، قرآن و کتاب دعاهایش مرتب روی میز چیده شده بود. یکی‌یکی وسایلش را برداشتم و بوسیدم و بوییدم و بر چشم گذاشتم. فرصت کمی داشتیم و باید برمی‌گشتیم. هرآنچه از پسرم بود، برداشتیم و به ایران آوردیم. آورده‌ای که شد موزه کوچک خانه ما از یادگار‌های فرزندم.
 

۲ سرداری که با هم رفتند

همرزم شهید تعریف می‌کند:عملیات آخر، نهم اسفند سال ۹۳ بود. منطقه عملیاتی «تله‌قرین» بودیم. ساعت ۱۱ شب بود که عملیات شروع شد. یکی‌دو ساعت طول کشید که بچه‌ها موفق شدند حباریه را فتح کنند. بعد از استقرار نیرو‌ها در موقعیتی نزدیک تل‌قرین، عده‌ای گفتند تل خالی از دشمن است، وقتش است برویم آنجا را هم بگیریم. ابوحامد (علیرضا توسلی) گفت: فعلا استراحت کنید، به شما خبر می‌دهم. از دور شاهد قدم‌زدن‌های متفکرانه ابوحامد و نگاه گاه‌به‌گاهش به آسمان بودم. بعد ۲۰ دقیقه آمد و به چندنفر ازجمله رضا دستور پیشروی داد. ابوحامد با بی‌سیم با سردار فاتح در ارتباط بود که مبادا مشکلی برای نیرو‌ها پیش بیاید. خدا را شکر آن شب معجزه‌وار و بدون هیچ تلفاتی هم حباریه و هم تله‌قرین به دست بچه‌های فاطمیون افتاد. افتخار و رشادت بزرگی که با درایت و شجاعت این ۲ فرمانده و جانشین او در پرونده فاطمیون ثبت شد.
 
موقعیت‌هایی که دست بچه‌های ما افتاده بود، به لحاظ راهبردی بسیار حساس بود و ما اشراف کامل به مسیر جابه‌جایی مهمات و تدارکات دشمن داشتیم. بچه‌های شنود می‌گفتند نیرو‌های دشمن به‌شدت ترسیده‌اند و تقاضای نیرو‌های کمکی دارند. صبح بعد عملیات بارانی از انواع خمپاره و موشک از زمین و زمان بر سر بچه‌ها باریدن گرفت. یک جای خالی نمانده بود که دشمن نزده باشد. رضا در این عملیات بدون توجه به بارش خمپاره و تیر و آتش، مدام از این طرف به آن طرف می‌دوید. یک‌جا مهمات به بچه‌ها می‌رساند و یک‌جا آب. گاه می‌دیدیم وسط معرکه و باران تیر و ترکش رفته و به هر زحمتی است، مجروحان را به جای امن منتقل می‌کند. آرام و قرار نداشت. یک لحظه با اصابت موشکی گرد و غبار فضای منطقه را خاکستری کرد. موج انفجار من را گرفت و ابوحامد دستور داد از آن محدوده دورم کنند. ۱۰ قدم از سردار دور نشده بودم که موشکی حرارتی به سمت ابوحامد و سردار فاتح اصابت کرد. با شهادت سردار ابوحامد و سردار فاتح در اسفند ۹۳، گرد یتیمی بر سر بچه‌های فاطمیون نشست.
 
 
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۲
ناشناس
Germany
۰۲:۱۴ - ۱۴۰۱/۰۱/۲۰
0
0
فاتح اسم مستعار ایشون بوده لقب نبوده.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->