سرخط خبرها

شهامتی به نام زندگی...

  • کد خبر: ۱۴۴۱۴۶
  • ۱۸ دی ۱۴۰۱ - ۱۳:۱۶
شهامتی به نام زندگی...
دو هزار تومن می‌شد غذای ماهی‌های آکواریوم حجره، دوهزار تومن قسط کاپشنم به خلیلی که به طلبه‌ها لباس قسطی می‌داد، هفته‌ای چهارتا مجله ایران جوان می‌خریدم.

دو هزار تومن می‌شد غذای ماهی‌های آکواریوم حجره، دوهزار تومن قسط کاپشنم به خلیلی که به طلبه‌ها لباس قسطی می‌داد، هفته‌ای چهارتا مجله ایران جوان می‌خریدم، ماهی یک آلبوم از شجریان و یک آلبوم از تازه تر‌ها (افتخاری، اصفهانی، عصار، شادمهر) هر آلبوم ششصدتومان. ماهی دو بار هم می‌رفتم سینما... مگر می‌شد صورت سنگی خانم هدیه تهرانی و چشم‌های همیشه نگران مرحوم عسل بدیعی را بی خیال شد؟

«متولد ماه مهر»، «آژانس شیشه ای»، «اعتراض»، «غریبانه»، «قرمز» و «سلطان» را روی صندلی مخمل‌های لاکی رنگ سینمامهتاب کرمان می‌دیدم و بعد قدم زنان می‌آمدم تا سه راه شریعتی و می‌چپیدم توی پیتزا آلاچیق و یک مینی پیتزای مخلوط با نوشابه زمزم می‌خریدم هشتصدتومان و هیچ وقت هم فرقش را با مخصوص نفهمیدم، من طلبه طغیانگری بودم که وااسلاما گاهی پیرهن چهارخانه می‌پوشید و وااسلاماتر می‌زدش توی شلوار، عینک آفتابی داشت (کفر) و روز‌ها سیوطی و مغنی و مختصرالمعانی می‌خواند و عصر‌ها فروغ و احمدعزیزی و قیصر، شب حجره‌ها که خاموش می‌شد عبا را شمد می‌کرد و در هوای آکنده از بوی پشم عبا و عطر کولواتر زیرعبا با ضبط صوت تک کاسته، شجریان گوش می‌کرد و عصار...: دفتر خاطراتشو تو طاقچه جا گذاشت و رفت... خیز‌ای کمانگر پیش من بنشین به زانوی ادب...

بعد شب‌تر که می‌شد دفترچه جلد چرمی اش را از زیر لبه فرش زیر در می‌آورد، روی دفترچه عکس معروف حاج همت را چسبانده بود و لای دفترچه عکس معروف فلانی با آن ساعت بنداستیل و حلقه ستاره دار حرز امام جواد (ع) دلبرش مخفی بود، هنوز سنم به رأی دادن نرسیده بود! عکس را نگه داشته بودم که اگر یک روزی ملبس شوم، یک عکس لنگه آن فیگور بگیرم، توی دفتر هم پر از نامه بود، نامه‌هایی به امام زمان (عج) با این مضمون که؛ ببخش یازده هزارتومن شهریه ات را خرج این زخارف و معاصی دنیایی می‌کنم.

ببخش طلبه خوبی نیستم، چه شبی بود آن شبی که آلبوم مریم حیدرزاده را خریدم، کاش در دهکده عشق فراوانی بود... خودم را تا صبح شماتت کردم، تا صبح بیدار بودم و دم اذان صبح کاست را زیر پا له کردم و انداختمش توی حوض بزرگ سنگی وسط مدرسه، سه روز روزه گرفتم و یک هفته توی سرما نماز صبح هایم را پشت بام مدرسه خواندم....

حالا چرا این‌ها را به شما می‌گویم این اول هفته‌ای، ببین رفیق ما هرکداممان گذشته‌ای داریم خوب یا بد تکه‌ای از پازل شخصیتی هستیم که الانمان را ساخته، مرور گذشته گاهی مثل گاز زدن یک دانه کنجد از نان صبحانه لای دندان مانده کیف می‌دهد و گاهی مثل خاراندن یک زخم کهنه ممکن است، دوباره خون بیفتد، گذشته بخشی از روند تکامل ماست، از آن‌ها نترسیم، زندگی کنیم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->