مانوئل گارسیا رولفو به «دنیای ژوراسیک» می‌رود امیر غفارمنش و مجتبی شفیعی «سینگل» می‌شوند! فصل جدید «صباهنگ» روی آنتن صبا + زمان پخش هوتن شکیبا: دوست داشتم در فیلم «طعم گیلاس» بازی کنم رضا عطاران در جشن تولد کیانوش عیاری + عکس اکران و دوبله زنده فیلم «اوپنهایمر» در سینما هویزه مشهد + زمان اکران پاسخ وزیر ارشاد درباره ساخت فیلم بدون مجوز رسول‌اف کنسرت «نمایش سیصد» «سهراب پورناظری» روی صحنه فیلم «چی دا» با بازی شهرام عبدلی در شبکه دو + زمان پخش اهدای جایزه «هلال طلایی» به سریال «آمرلی» با بازی مصطفی زمانی «مسخ نرگس» پروانه نمایش گرفت | نقش‌آفرینی جمشید هاشم‌پور در یک اثر معمایی محمد خزاعی دبیر چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر شد تخصیص بن یک‌میلیون‌تومانی خرید کتاب به خبرنگاران و فعالان رسانه «راجر کورمن» چهره بزرگ سینمای مستقل درگذشت ضرورت رویارویی مدرن با شاهنامه وقتی رستم بلاگر می‌شود | گفتگو با کارگردان نمایش «آقای رستم! لطفا احترام خودتان را نگه دارید»
سرخط خبرها

مرگ یک «کتاب‌باز»

  • کد خبر: ۲۱۴۸۷۸
  • ۱۲ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۸
مرگ یک «کتاب‌باز»
دنیا جای عجیبی است، آدم نمی‌داند کجای این دنیا در حال قدم برداشتن است که ناگهان همه چیز وارونه می‌شود.

برای چند ثانیه یخ زدم. صبر کردم ببینم کلمات بریده‌اش همان‌قدر تلخ بود که من حس کردم و به همان اندازه برنده بود که از سرم عبور کرد؟ به سختی حرف می‌زد، اما نه به خاطر بیماری‌اش. بیماری آن‌قدر‌ها او را از پای نینداخته بود. این حس از دست دادن بود که نفسش را تنگ می‌کرد و کلمات را، چون قلوه سنگی سر راه گلویش می‌انداخت.

می‌گفت این روز‌ها در حال سوگواری برای از دست دادن چیزی است که هنوز اتفاق نیفتاده است؛ و پس از آن سری تکان داد که هم‌زمان خاکستر سیگارش هم تکانده شد.

دنیا جای عجیبی است، آدم نمی‌داند کجای این دنیا در حال قدم برداشتن است که ناگهان همه چیز وارونه می‌شود. مرد دلسوخته وسط یک کتابفروشی قدیمی در زیرزمین یکی از پاساژ‌های قدیمی مشهد ایستاده بود و داشت قرار و مدار می‌گذاشت تا یک نفر بیاید و کتابخانه شخصی‌اش را یک‌جا بردارد و به جایش مقداری پول بهش بدهد تا بتواند با آن دارو‌های گران سرطان را بخرد.

یک جای حرف‌هایش هم شنیدم که گفت: چیزی غیر از این توده بدخیم درونم را اذیت می‌کند.

تحمل آن حس خفه‌کننده سخت بود. هوا از میان کتاب‌های کهنه که روی هم بالا رفته بودند، عبور نمی‌کرد. حس می‌کردم آن مغازه کوچک بیش از این طاقت نخواهد آورد و شانه‌هایش زیر بار گلایه‌های مرد کتاب‌باز خم خواهد شد. مردی که ۴۰ سال تمام کتاب روی کتاب گذاشته و قفسه‌های کتابخانه‌اش را بالا برده است تا مثلا ۳۰، ۴۰ سال دیگر با افتخار آن‌ها را به کسی بسپارد، یا به جایی اهدا کند یا حتی کتابخانه کوچکی بسازد برای دیگران و فکرش را هم نمی‌کرد  که روزگاری این آرزو را هم به گور ببرد.

کاش مرگ این‌قدر بی‌پروا نبود و به قدر کافی به آدم‌ها فرصت می‌داد تا نامشان را زنده نگه دارند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->