تناقض واقعیت با چهره افراد در مجازی! کودک درونت را در آغوش بگیر چطور از شر شنبه‌های بی حوصلگی خلاص شویم؟ سیل، جان دانش آموز سرخسی را گرفت(۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳) چرا روشنایی در خانه مهم است؟ کمبود داروهای درمان «تومورهای مغزی» کودکان قیمت شیرخشک نوزادان زیر ۲ سال تغییر کرده است؟ ۶ گام اساسی برای پیدا کردن شغلی که ما را راضی و خوشحال کند عواقب روانی این‌که بخواهید فرزندتان «بهترین» باشد بیش از فرزندتان نگران درس‌خواندن او نباشید مهم‌ترین علامت کنسرو‌های فاسد | به این ویژگی ظاهری قوطی‌های کنسرو توجه کنید ماجراجویی‌های بی بی سی در خصوص مرگ نیکا شاکرمی برای لندن دردسرساز شد معجزه و فواید باورنکردنی ماسک شلغم برای پوست صورت چه افرادی می‌توانند نام خانوادگی را تغییر دهند؟ | شرایط استفاده از نام خانوادگی شوهر توسط همسر احکام متناسب‌سازی حقوق بازنشستگان چه زمانی صادر می‌شود؟ حسادت خون به پا کرد| رنگ پریده قاتل اسرار قتل را فاش کرد (۲۳ اردیبهشت)
سرخط خبرها

جهانگرد

  • کد خبر: ۱۷۰۳۱۵
  • ۳۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۷:۲۵
جهانگرد
مرد جوانی که بر صندلی عقب خودرو نشسته بود، گفت: زندگی همین است دیگر! من هم سینما خواندم. اولش فکر می‌کردم قرار است مثل اصغر فرهادی و کیارستمی با فیلم هایم دنیا را تکان بدهم، اما حالا کارم فیلم گرفتن از عروسی و تولد و مجلس است.

مردی با صدای پرحرارت می‌گفت: خواستن توانستن است! اراده انسان این قدرت را دارد که اگر دستش را دراز کند، می‌تواند هر ستاره‌ای را از آسمان بردارد. پس کافی است بخواهی و تلاش کنی، آن وقت ستاره خودت را از آسمان پیدا کنی و برداری. راننده موج رادیو را عوض کرد و گفت: مزخرفات و توهمات.

گفتم: چطور؟ گفت: من که جوان بودم، دوست داشتم جهانگرد بشوم، دنیا را بگردم و ببینم، اما الان به تنها جایی که رسیده ام، این است که هر روز دور این شهر می‌گردم و دنده عوض می‌کنم برای یک قران و ۱۰ شاهی!

پرسیدم: چه شد که نشد؟ گفت: چه شد ندارد که! جهانگردی پول می‌خواست، من هم نداشتم، وگرنه رفتم مدرک کارشناسی اش را هم گرفتم! بعد هم زن و زندگی و دوتا بچه و....

مرد جوانی که بر صندلی عقب خودرو نشسته بود، گفت: زندگی همین است دیگر! من هم سینما خواندم. اولش فکر می‌کردم قرار است مثل اصغر فرهادی و کیارستمی با فیلم هایم دنیا را تکان بدهم، اما حالا کارم فیلم گرفتن از عروسی و تولد و مجلس است. البته راضی ام.

مرد میان سالی که بر صندلی جلو بود و یک کوله را روی زانویش بغل گرفته بود، گفت: آقا من یک سؤال دارم از شما. راننده به او نگاهی انداخت و گفت: جان؟

مرد گفت: چند روز از بچه هایت دور باشی، می‌توانی تحمل کنی؟ راننده گفت: من به یک صبح تا شب برایشان دلم تنگ می‌شود، تازه با فرزند کوچکم که دختر است، باید روزی دوبار تصویری صحبت کنم تا برسم به خانه! مرد گفت: حاضری دخترت را یک سال نبینی، اما به جایش یک سفر دور دنیا بروی؟ راننده گفت: معلوم است که نه، اما آن زمان که می‌خواستم جهانگرد بشوم، دیگر ازدواج و بچه‌ای هم در کار نبود.

مرد گفت: ببین، من یک جهانگردم، یعنی کارم طوری است که هر چندماه یک گوشه دنیا هستم، هیچ کس هم حاضر نمی‌شود با فردی که بیشتر اوقات نیست، ازدواج کند. اما می‌دانی، گاهی مثلا حتی وقتی که کنار آبشار نیاگارا هستی یا نزدیک کوه‌های زیبای آلپ، بدجور احساس تنهایی می‌کنی.

آن وقت فقط دلت می‌خواهد یک گوش شنوا کنارت باشد و از چیز‌های معمولی بگویی یا صدای ونگ ونگ یک بچه را بشنوی. راننده بعد از سکوتی کوتاه گفت: اوهوم؛ و بعد پیچ رادیو را باز کرد و صدای خواننده‌ای پرانرژی هی تکرار می‌کرد: دوست دارم زندگی رو.... من و آقای میان سال باهم پیاده شدیم.

قبل از اینکه از من دور بشود، پرسیدم: آقا، به غیر از نیاگارا و آلپ دیگر کجا‌ها رفته اید؟ مرد خندید و گفت: بابا، من دورترین جایی که رفتم، بیرجند بوده است، آن هم برای خدمت سربازی! این‌ها را هم گفتم که این بابا از ناامیدی دربیاید!

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->